کلک و کلنگ يا باغ و بُرج

← بازگشت به فهرست اشعار

از رهـي دور ظـريفـي، بـگـذشت چشمش افتاد به باغ و در و دشت سـروهـا ديـد و چـنـاران صبـور شـاخ و بـرگـي همـه سـرشـارِ سـرور ديـد، بــزم گـل و گلبــاران را اثــر نـيــکِ نـکـوکــاران را يـک جهـان شهـر تمـاشـايي ديـد يـک جهـان مظهـر زيـبـايي ديـد خطـه‌اي سبـزتـر از خـاک بـهشـت ديـد، از پاکـدلي، پـاک سـرشت بـه ثنـا کـرد، سخـن را، آغـاز لـب خـود را بـه دعـا گفتـن، بـاز آفـريـن گفـت، بـه کـارنـدة آن بـه چنيـن نقـش و نـگـارنـدة آن رهگـذر، هـر قـدمـي برميـداشت «زيـرلب، دانـة شکـري مي‌کـاشت» شکـر آن، کـو که بـه هـر دور و زمان مي‌کنــد خلــق، کـريـمي بـه جهـان شکـر آن، کـو کـه بـه تقديـر الست فاتـحـي را، بـه غـزا گيـرد دست رهگـذر بـا دل سـرشـارِ سـرور راه خـود رفت و از آنجـا شـد دور از قضـا، از پـس يـک سال دگـر بـازش افـتـاد بـر آن راه، گـذر نـه چنـاري و نـه سـروي را ديـد نغمـه‌اي خــوش زِ هَــزاري نـشنيـد گــويي اينـجا، ز ازل هيــچ نبــود آن همــه شـاخـة پُـر پـيـچ نبـود پلـک را هـرچه بـه هـم مي‌مـاليـد بـاغِ گـمـگشته، نـمي‌گـشت، پـديـد رهـگـذر، سخـت بـه حيـرت مانـده اشـک از ديـده بـه دامـان رانـده چـون بـه پيـش آمـد و نزديک رسيد گــردنِ قطــعِ درختـان را ديــد ساقــه‌ها ديــد، ولـــي خشکيــده ريشــه‌ها، ريــش شــده، رنـجيــده خـاک تفتيـده از ايـن بــي‌آبــي بــاغ ويـــران شــده بــا بيـتـابي زخـم، بـر سيـنـة او کـاري شــد رود نفـريـن‌ بـه لبـش، جـاري شـد گفت بـا خـود، کـه بـشـر، ايـن نکند آدمــي، کــارِ شيــاطيــن، نـکـنـد ايـن همـه جـور، نـه از انـسان است ايـن ستـم، شيـوة يـک شيـطان است الغرض، مات از اين بود و نبود مانده در پاسخ اين گفت و شنود هـردم از خويـش، سئـوالي، مي‌کـرد بي‌خبـر بــود و خيــالي، مـي‌کـرد در چنيـن حـال و هـوايـي مغـشوش آمـدش بـانگ جـويـدن در گـوش آن چـه پنـداشته بُـد، بـاطل کـرد مـوش را ديـد و يقيـن حـاصل کـرد کـان همـه جـور، نـه از شيـطان بـود نـه زِ جـن و پـري و انسـان بـود کـارِ طـرار و تـبـردار، نـبـود قصــة رانــت و زميــن خــوار نـبـود خـوردنِ خيــلِ درختــان قــطــور شاهکـاريـست از ايـن مـوش شـرور کس نمي‌خـواست بـه پـرکنـدن بـاغ بـگـذارد، بـه دل مـرُدم، داغ مـوش يـورش بـه درخـتـان آورد مـاسـه و آجـر و سيـمـان آورد موش معمـار شـد و نقشـه کشيـد مـوش، بـاغي بـه شبـي تـار جـويـد بـاغ را، مـوش بـه دل، داغ گـذاشت جـاي هر سـرو، ستـونـي را کـاشت بـاغ، از مـوش چنيـن بيـهوش است اين همـه مـوش کُشـي، از مـوش است مـوش گشتـه، بِلـر و بـوشِ کـرج شهـر گـرديـده از ايـن مـوش، فلـج آري ايـن بُـرج ربـانيدة هـوش نيـست کـارِ کسِ ديگـر، جـز مـوش بـي‌جهت مـن بـه گمـان، افـتـادم فکـرِ بـهمـان و فـلان افـتـادم يـا نبـوده است در ايـن خـاک درخت يـا کـه از مـوش شـده پـاک درخت نکنـد ديـدِ مـن اينـجا شـده کم راست را فرق نداند، از خَم نکنـد علـت اصلـي، ايـن است مـردمِ ديـدة مـن، کـم بيـن است داد و صـد داد، از ايـن بيـنـايي فتنـه بَـرخـاست از ايـن بينــايي بـي غـم از خـوف و خطـر، بينـايي مـوش شـد، مـوش دگـر بينـايي ايـن خـطا، مثـل خـطاهاي، دگــر هســت ســرحلقــة آن، جــاي دگــر نکنـد مـوش، هميـن، بينـائـيست بـاعث ايـن همـه بـي پـروائيـست‌ مـوش گـرديـد و درختـان را خـورد دل مـرغـان چمـن را، آزرد چـه تـوان کـرد، جهـان در گـذراست خـون دل خـوردن مـا، بـي‌ثمـر است «مشکلـي نيـست کـه آسـان نـشـود مــرد بـايـد، کـه هـراسان نـشـود» چـه شود، هر چه که باشد، سهل است شهـر مـا، شهـر گـروهي اهـل است يــا ِز نـو، بـــاغ دگــر مي کــارند يـا بـه دل، داغ دگر مي کارند رهگـذر از صدفـش، دُر مي‌سُـفت بهـر تسکيـن دل خـود، مي‌گـفت آخـر ايـن مزرعـه، زارع دارد بـاغ و بـرج دگـري، مي‌کـارد بـرج نـه، بـاغ، چـه بـاغي چو بهشت که بود باغِ اِرم پيشش، زشت بـرج نـه بـاغ، يکـي بـاغِ قشنگ باغـي از آهـن و از آجـر و سنـگ کـه نـه سيـب و نـه گُلابـي، نـه اَنار سـرکشد از سـرِ هـر شـاخـه، دُلار بـرج نـه، بـاغ، ببـخشيـد، مـرا رشتـة کـار، شـد از دست، رهــا قلـم ايـن ‌بـار چـو بينـايي شـد بــاز هــم بــاعثِ رســوايي شــد نـه‌نـگاهـم، کـه قلـم کـرد، خـطا بُــرج را زد عــوضِ بــاغ، بــه جــا تـا نگـه کـرد بـه ايـن مـاسه و سنـگ کِلک منـهم زِ شعـف، گشـت کلنـگ بـاغ را نـوک قلـم بُـرج نگاشت بيـن ايـن هـر دو تفـاوت نگـذاشت گـر چـه چـون آخـرِ پـاييـز شـود بـاغ هـم بُـرجِ دلاويــز، شــود کلک هــرگه کـه کنـد، کـارِ کلنـگ مي‌کنـد قـافـيه را بـر همـه تنـگ ايکـه، در رأسِ اُمـوريـد، شـما صـاحب فهـم و شعـوريـد، شـما چشمتـان گـر کـه نـرفتـه است، به خواب بپذيريـد نـصيـحت، زِ شبــاب گـر از ايـن مسئـله، پـروا، داريـد بـه تـبـردار، قلـم مسپـاريـد توضيح : انگيزه سرودن اين قصيده قلع و قمع درختان سرسبز و تنومند منطقه جهان شهر کرج که در روزگاري نه چندان دور به همت حاج فاتح يزدي در کنار آثار مردمي و ارزنده ديگر قلب کرج را تبديل به گلستان و بوستاني بي بديل کرده بود و امروز با هر بهانه اي تخريب و مبدل به در و ديوار و سقف و ستون مي شود.