ياد ياران

← بازگشت به فهرست اشعار

چه هستم يا که هستم يا کجا هستم، نمي‌دانم ميان اشک و آتش، شمع بي‌پروانه را مانم نميدانم که از من سايه‌ام رم مي‌کند يا من ز‌ هر همسايه، حتي ساية خود روي گردانم نشسته بر دل از دلبستگي‌ها بار سنگيني به دلتنگي دگر از هرچه دل بستن گريزانم تمام عمر در حال نوشتن بودم و خواندن نمي‌دانم چه مي‌گويم نمي‌دانم چه مي‌خوانم من و بود و نبود من کلافي گشته سردرگم از اين سردرگمي سرگشته و سر در گر بيانم پشيمان و پريشان ز آنچه رفت و آنچه مي‌آيد دلم مي‌لرزد از ديدارها، دلخسته از آنم تمام روز، دستي بر سرايم، در نمي‌کوبد نمي‌سوزد به شبها، هيچ شمعي در شبستانم ندارم غير از اين در خاطرم از خويش تصويري کويري بي نصيب از بوي هستي بخش بارانم سوار اسب غم گرديده‌ام در دشت ناکامي به اميد رها گرديدن از اندوه مي‌رانم خيالم نقش بند خاطرات تلخ و شيرين شد در اين پاييز بر جا مانده از کوچ بهارانم چگونه دل به ماندن خوش کنم با بار دلتنگي کرج بي بودن ياران يکدل گشته زندانم ز هجران همايون و فقير و گلشن و صحرا ز کوچ آتش و شيدا شرر افتاد بر جانم عبادي، آذر و آواره، حق بيگي و حِربا، کو نمي‌بينم رفيقان را، کجا رفتند يارانم به شيرين خاطرات مانده برجا از شباب من در اين پيرانه سر، دستانسراي تلخ کامانم