ناشکيبا

← بازگشت به فهرست اشعار

اي آنکه دلت هنـوز با ماست، بيـا بزم ره غم زدن مهيـاست، بيـا فرياد زِ دست عشق و پي آمد عشق دل سوخت ز آتشي که برپاست، بيا تنگ است به سينه ام نفس بي‌تو و دل هرجا که تو هستي دلم آنجاست، بيـا در بر رُخ من وا نکنـد دست کسي اين عاشق دل شکستـه تنهاست، بيـا دشت دلم از ياد تـو سبـز است، ولي آرام دلم، گـل چمـن آراست، بيـا آري، به تو و سبزة يادت سوگند گل بـر سرِ سبـزه زار زيـباست، بيـا اي آنکه کـرشمة نگاه تو، مرا خـوشتر ز تمـام عيش دنياست، بيـا کشتـي شـکستـة دلـم بـي‌نفست در بحـر فـراق نالـه پيماست، بيـا ليـلاي لـيـالي خيـال خـوش من مجنون غـم تـو ناشکيباست، بيـا امـروز کـه وقت است به سر وقـت مـن آ کس را چـه خبـر ز کـارِ فـرداست، بيـا مگـذار زمـانـه‌ام زمينگيـر کنـد تـا پـرتـوي از شبـاب پيـداست، بيـا در تذکره‌اي اين بيت «آه من العشق و حالاته - احرق قلبي بحراراته» عربي را به نقل از قول و يا به نقل از شاعري به نام شاه جهانگير هاشمي کرماني مي‌خواندم که زمينه سرودن غزل فوق با زمزمه‌هاي شاعرانه در من آغاز شد.