دلا ديـدي بـه گاه رويـش گـل گُلـي از گلشن دانش جدا شـد منش گل گفتم و گفتنـد يـاران خموش آن بلبل دستـان سـرا شد شهيـد شعـر، در محـراب وحـدت اوستـا، آن اديـب پارسـا شـد همان جايي که عمري مسجدش بود به گاه واپسين روزش مِنـا شـد سخندانـي کـه نقـد هستـيِ او به راه دانش و بينش فـدا شـد سخن سنجي که در نَقد معانـي مس انـديشههـا را، کيميـا شـد همان گوينـده، کـز کلک کلامش به حق، حقِ سخـن نيکـو ادا شـد فـروتـن شـاعـر فرزانه اي، کـو به هـر محفل قـرين مرحبا شـد مدامش بر زبان ذکـر علي بـود ثنـا گـوي شـه ملـک ولا شـد چنانش ديـده و دل، بـا خدا بود که در دريـاي عـرفان، ناخـدا شـد به نوعي تکيـه بـر لا تقنطـو زد که فـارغ از غـم يـا ويلنـا شـد چو از اين خاکدان بـار سفـر بست بـر انـدام سخـن، رخت عـزا شـد ز سوگش پاي تا سر سوخت چون شمع هـر آن کو باخبـر زين ماجـرا شد بـه جنـت خـواستـار عـزت او شبـاب از آستـان کبريـا شــد اشعار فوق را در رثاي توانا شاعر لرستاني هم تبارم استاد مهرداد اوستا بروجردي سرودم فراموش نميکنم خاطرههاي خوشي را که در ديدارها با او به خصوص از بدو اقامتم در کرج و رفت و آمدهاي به تهرانم با اين شاعر بيبديل و فرزانه و سخن سنج داشتم، يادش گرامي باد.