از گلستان سخن دستانسرايي پر گرفت يا که خورشيدي به پشت ابرها، بستر گرفت شمع شب افروز بزم اهل دل خاموش گشت آسمان شعر را ابري سيه در برگرفت بهر گلها کيست تا زين بعد خواند نغمهاي نغمه خوان شوريده بلبل هم، ره ديگر گرفت سرخوشان را شور و شوق مستي از سرها پريد ساقي ميخانه از خُم عدم ساغر گرفت ماه بود و سينة دشت ادب روشن از او در محاق افتاد و شهر شعر را غم برگرفت سايهاي بگذاشت از خود باقي و در خواب رفت آنکه زو بزم غزل عمر کهن از سر گرفت نوگلي زيبا، رهي در بوستان شعر بود دست گلچين خزان زين بوستانش برگرفت گرچه کوچيد از ديار ما ولي تا جاودان ياد او در سينة صاحبدلان سنگر گرفت خرّم آباد 1/9/1347