قلعة فلک الافلاک

← بازگشت به فهرست اشعار

اي قلعـة بلنـد بـر افـلاک، سـرزده اُردو به دشت و دره و کوه و کمـر زده اي بي‌گزند مانـده، ز بـاران و بـادها از باد بي‌هـراس، بـه باران تـشر زده اي قلعه، اي مُصّـوِر شـورِ حمـاسـه‌ها اي قرن‌ها به بـام، درفـش ظفـر زده تاريخ، حک به سينـة ديوارهـاي تـو منشـور سـرفـرازي لُـر را به زر زده از بام تـا به شـام، به طاقِ بلنـد تـو گه شمس بوسه بر گرفته، گاهي قمر زده اي از زمـان دور، به خيـلِ مهـاجمان راه نجـات جـان و طريـق مَفَـر زده مـردان نـامـدار و دليـرانِ کـار زار دلگرم از تو، راه به بيـدادگـر زده اي دفع شر نموده، ز شهر و ديـار من اي قلعـة ز قلّـه فـراتـر مَقَـر زده بيش از هزار سال به گيـسوي آفتـاب با خشت خشت کنـگره‌هـا شانـه بـر زده اِستاده مثل قامت لُر در مصـاف خصم پهلـو بـه پهلـواني شيـران نـر زده اي در دل تو بر سر خائن، ز روي خشم فريــاد، گُــردِ نـامـيِ لُــر، از جگـر زده بـر آسمــانِ آبــي خـرّم‌تـرين ديـار چونـان عقـاب روز و شبان بـال و پر زده اي قلعـه، اي که آبِ گلستـان دامنت پهلـو به اشک جاري چشم گَهَـر زده بـالا بلنـد مانـده ز دوران باستـان اي قلعـه، اي قضـاي تـو، ره بر قَـدَر زده اي پيـر پايـدار، بمـان و ببين شبـاب داد سخن بنـام تـو با شعـر تر زده