آسمان ابر و زمين خيس و هوا تيره و تار غم زده سايه به سر، دل شده در بند غبار خشم توفان طبيعت، قلم سرخ کشيـد ناشکيبانـه به روي رقم صبـر و قـرار دره و دشت گِل آلود شـد از گرية ابـر جلـوه اي کـرد زمستان، پي آزار بـهار موسم شادي و پاکوبي و دست افشانـي سر عيش و طرب و شور و شعف رفت به دار سيل ويرانگر و بنيان کني از راه رسيد خيمه زد بر سرِ اين، خاک و غم آورد ببار عيد نوروز، مبدّل به عزا گشت، دريـغ باژگون از سرِ زين نقش، زمين گشت، سوار آتشي آب بـرافروخت کـه نتوانـم داد در چنين فرصت کوتاه، ورا شرحِ شـرار واي از اين آتش سوزنده که خاموش نگشت واي از اين وحشيِ سرکش که نگرديد مَهار هرچه را بر سرِ ره ديد، زِ ره آمد و بُـرد زخمهاي زده بر خلق، فزون شـد زِ شمـار دسترنج همـه را رهزن بـيرحم، ربـود وز دلِ خسته دلان، درد درآورد دَمـار طعمة سيلِ بلا خاک من و خانـة دوست شد و رفت از کف دلسوختگان دار و ندار شهر، ده، دهکده و جاده بناگاه شدنـد با چنين يورش بـي سابقه، بيرون زِ مـدار آن چنان خانه زِ جا کند، کز آن خانه به جا نه دري ماند و نه ديوار و نه سقف و نه حصار فصلِ رقصِ گلِ سرخ است، سر شاخة سبز اثري نيست ولي، ز آنهمه بـاغات انـار دفن در گور بزرگي ز ِ گِل و لاي، شدنـد باغِ انجير و زمينهاي پر از کشتِ خيار دست نقاش قضا، بَست به پيشانيِ شهر گونههايي زِ جگر سوزترين نقش و نگار کشتيِ قافلة گُل بنشسته است بـه گِل خانـة امن و امان همگان گشت مَـزار سرنگون سقف و ستونها، همه از سيليِ سيل چون زِ سرشاخه ز بيداد زمان برگِ چنار واي از آن مادرِ درماندة بيجا و مکان داد از آن کودک گُلگونه که شد يکشبه خوار گذر و رهگذري نيز در اين پهنه، نبود که از اين سيل بلاخيز، بماند به کنـار نيست سقفي که نيفتاد و نزد بوسه به کف نيست دشتي که دهان وا ننموده است چو غار سيل ميتاخت و پل در قدمش ميافتـاد سيل صيادِ قَدَر بود و پل خسته، شکـار با تحّسـر به سـرِ هر گذري، ميبيني خيـل دلسوختگان را همه با حال نـزار قطرهاي آب گوارا، پي نـوشيدن نيست چشمها چشمة خونند در اين دشت و ديار هر کجا ميگذري، دل نگـران ميبيني نقش آثـار مصيبت، بـه در و بـر ديـوار دلـم از ديدن اين منظرهها، ميگيـرد ديدن سيـل و سراسيمگيِ سيل سـوار ديـدن مـردم محصـور شـده در دل آب وحشت و دلهـرة راه نبـردن به گُدار ديدن موج فـرو ريختـنِ راهِ عبـور ريزش کوه و کمر، سد شدن راه فـرار بـا نـگاهِ نگـران، ديـدن لرزيـدنِ تـن گذر کُنـد زمـان، در سفـرِ ليـل و نـهار نيست رنگي دگر اينجا، همه جا رنگ غم است ساعت نبضِ زمان است که افتاده زِ کار سينه ميسوزد از اين آتش افتاده به دل بغض ره بسته به فريادِ من اي اشک ببـار بيغم از عيـد، دُهل زن، چمريانه بـزن پـي تسکينِ دل سوختـة ايل و تبـار ساز زن از دلِ سُـرنا، به جهان جار بـزن که سُترده است زِ لوحِ دل ما، سيل، ستار زخم زين منظرهها ديدهام، اي ديده ببند اي قلم بشکن و يک لحظه ام آرام گـذار درد را جـا نتوان داد به دفتـر، منـويس وصف اين حادثه سخت است به خاطر بسپار اي که با خواندن اين شعر، به شور آمدهاي شرح ناکامِل من نيست، مگر يک زِ هِـزار وقت ياريست به يـاران بـلا ديده، بيـا و آنچه داري زِ کَرَم در طبق عشق، بيـار جان فداي نفس آنکه به دلخواه، شبـاب جان کند در رهِ آسايـش ايـن خلق نثـار