غم مخور

← بازگشت به فهرست اشعار

اي تناورگشته در دامان ايران، غم‌ مخور خاک ايران را خدا باشد نگهبان، غم مخور خاک ايران خاستگاه مردمي آزاده است بسته بر اين خاکت اَر شد رشتة جان، غم مخور دردهـا داري گـر از بيـداد بـي‌دردان، منال تا به کف از بهر هر درديست، درمان، غم مخور مـام ميهن زيـن تـهاجم‌ها، نمي‌افتـد زِ پا تا ابد باقيست ايـراني و ايـران، غـم مخور با گذشت روزگاران، صد چُنان چنگيز را ما به در کرديم با مردي زِ ميدان، غم مخور راست ‌قامت زيستيم و راست قامت تر زِ ما زيست نتـواند کس ديگر به دوران، غم مخور ما نبوديم و نباشيم و وزين پس نيستيم جز خدا را دل به دست و سر به فرمان، غم مخور از خليج فارس، تا بحر خروشانِ خزر خِرمن گُل، خاک ما دارد به دامان، غم مخور بوسه بر گيرند مهر و ماه در روز و شبان از اَرس تا ريگِ آموي خراسان، غم مخور گويم از قول حکيـم توس، کاين کاخِ بلند خم نگردد از گزند باد و باران، غم مخور خُسـروان حسرت زِ شيرين کامي ما مي‌برند دشمن ما مُشت مي‌کوبـد به سندان، غم مخور رونقـي اينـجـا نمي‌بينم، بـه بـازار خـزان عهد و پيمانيست ما را با بهاران، غم مخور هر که در هر گوشة گيتي، دَم از دانش زند زيره مي‌آرد براي ما به کرمان، غم مخور طبلة عطار تا از شهر نيشابوريان عطر پاشد بر مشام هر سخندان، غم مخور شعر گويان تا به ملک هند قند پارسي مي‌برند از خاک شيراز و صفاهان، غم مخور تا نظامي، در گشايي مي‌کنـد از پنج گنج در ديار تفرش و تا و قهستان، غم مخور مولوي در بارگاهِ شمس، تا هو مي‌کشد تا بود باقي بقاي بزم عرفان، غم مخور روح سعدي تا زند پر در مصلاي سخن تا نشان از بوستان است و گلستان، غم مخور تا شميم شعر شورانگيز حافظ، مي‌رسد بر مشامت از زيارتگاه رندان، غم مخور بي‌گمان ز انفاس پاک خواجه و شيخ اجل تا الفباي سخن دارد به تن، جان، غم مخور بر سپهر معرفت تا پرتو افشاني کنند شمس از تبريز و خواجو تا ز کرمان غم مخور فرّخي را لب ز گفتن‌ها نخ و سوزن نبست تا که بر مي خيزد از هر موج توفان، غم مخور تا ز فرياد هزار آزاده چون مسعود سعد لرزه افتد بر در و ديوار زندان، غم مخور تا صداي تيشة فرهادِ شيرينکار عشق مي‌رسد از بيستون تا طاق بستان، غم مخور تا که چون شيخ شبستر، گنجي از اسرا را در گشايي مي‌کند باباي عريان، غم مخور تا در اين خاک کهن، آن پير بي‌همتاي توس پور دستان را بُوَد، گهواره جنبان غم مخور در بخارا تا زند سحر کلام رودکي راه را بر اختيار آل سامان، غم مخور نـاز تـا بـر جمـع طنّـازان عالـم مي‌کند طنز پُر رَمز عُبيد از خاک زاکان غم مخور با گذشت سالهايِ دردِ دوري از وطن بانگ خاقاني به گوش آيد ز شروان، غم مخور مُهر باطل بر جبين جبرِ حاکم مي‌زند اختيارِ حجت اهل خـراسان، غم مخور زخـم‌ها دارد به تـن امّا، نـمي‌افتـد، ز پـا خاک ما را بسکه پابرجاست، بنيان، غم مخور آتش خشم سکندر را به خاکستر کشيد پايداري هاي کاخ شاه شاهان، غم مخور طعمـة تـاراج تاتـاران تيـموري نـشـد يا نشد چنگيزيان را گوي چوگان، غم مخور تا به گوشت آيـد از دندانـه‌هاي کاخِ شـوش شاه دارد عزم رو کردن به ميدان، غم مخور تا دهـد منشور کوروش در گذرگاهِ زمان درس عدل و عشق و آزادي به انسان، غم مخور تـا درفـش کـاوياني بـا صلابت، مي‌زنـد بر جبين ضحاکيان را مُهرِ خذلان، غم مخور تا جلال الدين کنار رود بي‌پايـاب سنـد مي‌کنـد خان مغول را مات و حيران، غم مخور تا بـود هر سيستاني زاده يک يعقوب ليث تا بود هر زابلي يک پوردستان، غم مخور تا عرب را لرزه بر تن افکند، يک رويگر با پياز و قرص نان و تيغ برّان، غم مخور اين خُم از مي تا ابد خالي نخواهد شد، دمي تا که خيام است آن را باده گردان، غم مخور ملک ما را هست صدها، صائبِ صاحب سخن تا بود ديگ شراب عشق جوشان، غم مخور بوعلي سيناي ما را دانشي مردان دهر تا که مي باشند طفلان دبستان غم مخور تا زِ زندان سکندر حافظِ شيرين سخن مي‌شود مست از ميِ ملک سليمان، غم مخور خاک پاک ما هزاران اختر تابنده را در سپهرِ لاجوردي داده جولان، غم مخور وصف هر يک زان هَزاران را هِزاران کس چو من کي به آساني تواند کرد جبران، غم مخور پرتو پروين و نورافشاني شعرِ فروغ تا جهان باقيست مي ماند به دوران، غم مخور بر سرير دولت شعر دري تا شهريار شهرياري مي‌کند در شهر ياران، غم مخور با شميم عطر گل از قمصر و کوي کليم تا شراب عشق مي جوشد ز کاشان غم مخور تا که از هر بند ترکيب بلند محتشم اشک جاري مي‌شود از جوي چشمان، غم مخور تا خزر از موج خيز خنده کف دارد به لب تا خليج فارس مي باشد خروشان، غم مخور باقري بهر وطن تا مي‌زند پا در رکاب تا رسد ستارخان از مير خيزان، غم مخور تا که از گرمابة فين خون رگهاي امير مي کشد پَر تا فرا سوي فراهان، غم مخور تا در آذر بايجان از سينة آذرگشسب آتش مهرِ اهورائيست رخشان، غم مخور «دور گردون گر دو روزي بر مراد ما نرفت دائماً يکسان نماند حال دوران، غم مخور» کـي به پشت ابـرها خورشيد مي‌ماند، مدام مي‌شـود ابـر پريشاني، پريشـان، غم مخور چـاره‌اي ديگر بينديش از براي زندگي زندگي را زنده بودن نيست تاوان، غم مخور زنده بودن، زندگي خواهد، براي زندگي بردگي را خيمه گه بَر کن ز بنيان، غم مخور عرصه بر ايران و ايراني نخواهد گشت تنگ با به ميدان رفتن چابک سواران، غم مخور تـا ز بيـم نـام نادر، لـرزه افتـد بـر تن اشرف و محمود و سربازان افغان، غم مخور تا سپاه نادري کشورگشايي مي‌کند مي‌دهد تا اين سپه در هند جولان، غم مخور کوه نور و تخت طاووسي و تا درياي نور يادگارانند زان فتح نمايان، غم مخور با ظهور نادري ديگر فرا خواهد رسيد روز مرگ ترکمنچاي و گلستان، غم مخور تا سُورِنا پاي بر دوش کراسوس آورد با شکست روم در صحراي طرهان، غم مخور پادشاه لُر تبار زند در ارگ وکيل تا دهد فرمان آبادي و عمران، غم مخور تا رسد از کوچه هاي شهر شيرازت به گوش بعد سيصد سال بانک نغمه خوانان، غم مخور بر نبندد شادماني رخت زين دار کهن زين در ايراني نگردد رويگردان، غم مخور آتش عشق وطن تا پر ز دلها مي‌کشد سرکشان را سر نمي آيد به سامان، غم مخور دست در آغوش مام ميهن خود مي‌کنند ايروان و نخجوان، در بند و شروان، غم مخور لکهِ ننگِ جدا گرديدن قفقاز هم خاک ما را پاک مي گردد زِ دامان، غم مخور در حقيقت نا اميدي آفت سازندگيست بهر بر پاخاستن تا هست امکان، غم مخور بـا صلابت بهـر فـتح قُله‌ها بـردار گـام باز خواهد گشت ره، زين راه بندان، غم مخور بي‌غم از غارتگران تا صف به صف استاده‌اند بهرِ ياري دادنت چابکسواران، غم مخور تـا جهـان غـرب دارد بـا همـه ناباوري بر نبـوغ آريـايي زاده ايمـان، غم مخور ديدة تـاريخ تـا بيند به بـام آسمـان در دل شب ماه نخشب را درخشان غم مخور پوردستان تا زِ زابل در پي نخجير شير مي‌جهاند رخش تا خاک سمنگان، غم مخور حک شده بر روي سنگ آسياب انتقام تا که فيروز است آنرا آسيابان، غم مخور تيغ تازي از شکوه کاخ نوشروان نکاست حمله‌ور زان پايداري گشت حيران، غم مخور طاق کسري را نيامد خم بر ابرو گرچه ديد زان همه آشوب آسيب فراوان، غم مخور شاه شاهان را به چشم دل مکّرر ديده‌ام در مدائن زير طاق و روي ايوان، غم مخور مي‌توان بار دگر خورشيد عالمتاب را ديد هر جا سرکشد، آنجاست ايران، غم مخور تا خشاياري به مردي در پي تسخير مصر مي شکافد نيل را با نعل اسبان، غم مخور مي‌توان شد شاهدِ تکرار دور داريوش مي‌توان زين جا به هرجا راند فرمان، غم مخور لشکر روز است در پي اين شب تاريک را ديو شب را مي‌شود ديدن به زندان، غم مخور بر زمين از آسمان باران آزادي و عشق چون گذشته باز مي بارد فراوان، غم مخور رود خنده باز هم جاري به لبها مي‌شود چشم دشمن را تواني ديد گريان، غم مخور بوسه گيرد تا خزر از ساحل مازندران تا خليج فارس دارد دُّر غلطان، غم مخور در ديار بختياري تا سکندر مي‌شود از غرور آريوبرزن هراسان، غم مخور تا که در هر صبحگاهان مي‌زند خورشيد، سر از دماوند و بلنديهاي تهران غم مخور تا که برمي خيزد از نوروز و جشن باستان بازتاب نامه و نقش نياکان غم مخور تا که نام است و نشان از مهرگان و از سده تا که مي بالي به خود از اين و از آن غم مخور تا به هر عصر و زمان، منشور کوروش مي‌دهد با صراحت درس آزادي به انسان غم مخور تـا کـه در آييـن انسانـيِ قـومِ آريـا مِهر در هر سينه، چون ماهيست تابان غم مخور هست تـا بـر تـارُک تـاريخ و تـالارِ ملل شعر سلطان سخن سعدي نمايان، غم مخور گر نمانده غيـر طاق از کاخِ نوشروان به جا تا که خاقاني کند توصيف خاقان غم مخور تا کـه بـر آيينة عبـرت گـريزي مي‌زند مي‌کنـد تأکيد تا با واژة هان غم مخور تا کـه دارد تيسفون در سينـه، يـاد يزدگرد تا زنـد دم از مدائن پير شـروان، غم مخور بـاد فرورديـن و بـوي طبـلة اردي‌بـهشت مي‌رسد تا بر مشام مِهر و آبان، غم مخور بابکي تا پيش دشمن، گونه‌هاي خويش را سرخ مي سازد زِ خون دست و دامان غم مخور مازياري تا زن و فرزند را آتش زنان مي رهاند از خط خواري و خذلان غم مخور تا نمي‌سازند، زير بارِ بيداد و ستم خم سرِ پُر شور خود را سربداران غم مخور از خليج فارس تا صياد دريا دل کند با جسارت صيد مرواريد غلطان، غم مخور تا طلاي تيره از اعماق خاک پاک ما هست جاري تر ز خون ما به شريان غم مخور تا زند پهلو در عرفان با اويسي از قَرَن بايزيدي از دل خاک خراسان غم مخور تا که خوان مي‌گستراند با سخاوت، بُوالحسن بَهرِ بر در خوانده و ناخوانده مهمان غم مخور تا ز قزوين عارفي، دم از رهايي مي‌زند اشرف الديني به پاخيزد زِ گيلان غم مخور تا رسد بر گوش‌هاي کَر، زِ حلقوم بهار بانگ آزادي ولو از کُنج زندان غم مخور تا نسيمي مي‌وزد با ناز از سوي شمال گويد از آغازِ وصل و ختم هجران غم مخور ناله از بيـداد تـا سر مي‌کنـد، مرغِ سحر تازه تر تـا مي‌شود زان داغِ ياران غم مخور تـا علي‌رغم نـخ و سوزن، خروشِ فَرّخي مي‌رسد برگوشها، از بيخ دندان غم مخور تا که عشقي داغ مرگ مريمي ناکام را مي کشد بر بوم شعر از بام شمران غم مخور تا که اين فرزند آزادي به امداد سخن مي‌زند از ايده آلش دَم به دوران، غم مخور تا پس از اسعد، ز، ايـل بختيـاري مـي‌زند از ميان موج‌ها سر مُرغِ تـوفان غـم مخـور بـر زميـن از آسمـانِ آبـي ايـرانِ مـا عشق مي‌بارد به سان ابر نسيان، غم مخور سير کن در ساحتِ سبز شهيدان وطن با حضور اين همه سرو خرامان، غم مخور تا از اين خاک خدايي، پاسداري مي‌کنند جان نثاران، تا ابد با چنگ و دندان، غم مخور گر به جُرم عزت و در حلقة آزادگي شد ز جور جابران، آجر ترا نان، غم مخور بر شکم سنگي به عزم سّد جوعِ خويش بند بهر ناني گر نئي از جنس دونان، غم مخور گر زِ ناداري نگشتي گاوِ پرواري، منال اسب لاغر پاي مي‌کوبد به ميدان، غم مخور خَم شدن آغاز ايام سواري دادن است گر نهندت زين سبب بر پشت، پالان، غم مخور سربداران، سربلندي را زِ دار آموختند قيمت آزاده بودن، نيست ارزان، غم مخور گفت اگر اندوه دينت نيست، رو آزاده باش داري اَر، برآنکه، اين گفته است ايمان، غم مخور نيستي گر سرو، در بستان هستي، بيد باش سايه افکن باش و از افتان و خيزان، غم مخور آيد آن روزي که در پس کوچه‌هاي لاله زار بشکند قفل سُکوت مي پرستان، غم مخور تا صداي دلکش و ساز دل انگيز صبا دل به يغما مي برند از جمع مستان، غم مخور شادتر از صبح نيشابور بي‌شک مي‌زند بر شب بغداد ره، شبهاي تهران، غم مخور بي‌خيال از اين، که ايام شباب از دست رفت مي‌رسد پايان فصل برگ‌ريزان، غم مخور تا به وصفت اين چنين قفل زبان وا مي‌کند شاعري از خطة خوب لرستان غم مخور «کرج بعدازظهر روز شنبه 8/4/1394» ؛ در تابستان يکهزار و سيصد و نود و چهار مطلع غزلي از لسان الغيب حافظ شيرازي در انجمن شعر و ادب شهرستان کرج با عنوان «يوسف گمگشته باز آيد به کنعان غم مخور- کلبة احزان شود روزي گلستان، غم مخور» به اقتراح گذاشته شد قصيده بالا پاسخي بود از روي باور به اين اقتراح