علي آذرشاهي شاعري درد آشنا

← بازگشت به فهرست اشعار

در رواق چشم آتش آشيان داري، شباب مردم چشم دلم را، ميزبان داري، شباب در خيـال انگيزي ابريشم انـديشه‌ات لطف باران منظر رنگين کمـان داري شب وام گير از شعر نور آيين تو، ماه و زمين در حريم سينه، مهر آسمان داري شباب واژه‌هـا چشم انتظـاران غـزلهاي تواند در سخـن آبـاد دل گنـج روان داري شباب پير در انديشه‌ي نزد مريدانت ولي در صفاي باطنت، شور جوان داري شباب شعله مي‌رقصـد ميـان شعر شور انگيـز تو در سراي سينه‌ات آتش فشان داري شباب از معدود دوستان عزيزي که در اوايل ورودم به کرج با او آشنا شدم و اين آشنايي به صميميتي کم نظير و ديرپا مبدّل شد زنده ياد علي آذرشاهي متخلص به آتش بود آتش الحق آتش بود زود جوش و گرم پو و مهرآميز محفل آرا و مهربان و خستگي‌ناپذير در رفاقت پرتوان و پرهنر در خلق شعر و در کار ادب اهل آذربايجان بود و به همان اندازه که با زبان آذري تبحر در خلق انواع شعر داشت در زبان فارسي نيز متبحر و صاحب سبک بود براي انجمن هاي ادبي تهران و کرج و شهرهاي آذري زبان شمعي فروزان و براي من دوستي بهتر از جان بود دردا و دريغا که زير بار سنگين نامراديها سرانجام تاب نياورد و دوستان را داغي جان کاه بر دل گذاشت و رفت روحش شاد و يادش هميشه گرامي است. در پاييز سال 1372 قطعه شعر بالا را براي من سروده و به من اهدا کرد. غزل زير را من به پاس محبت‌ها و دوستي‌هاي آتش در همان سال سرودم و تقديم ايشان کردم به بزم مهر و وفا، صاف و بي غشي، آتش تـرانه سـاز غزلـهاي دلکـشي، آتـش ز مـوج مـوج کلامت، جمـال عـاطفه را به گاه جلوه، چو دريا مشوشي، آتش که ديـده، شعرتـر از طبـع آذرين زايد خليـل شهـر سخن يـا سيـاوشي، آتش کمانـه کـرده زِ کلکت، کلام تـا به فلک مگـر تو صاحب بازوي آرشي، آتش رافـائلي تـو، لئـوناردي يـا کمال‌الملک طلايـه دار کـلام منقشي، آتـش چنانـکه گل به جهان، جز به خود نمي ماند تـرا جز اين نتوان گفت، آتشي، آتش ز دست فرقة شاعر نما، به کشور شعر تـرا به جان شبابت چه مي‌کشي، آتش سرانجام آتش در کام گِرد بادي ناگهاني خاموش شد در زماني که خاموشيش را هرگز باور نداشتيم و من به وداعش سرودم در مـاتـمت اي علـي آذرشـاهـي بـر ديـده نشست اشک و بـر لب آهـي هرچنـد که آتـشم بـه جـان افتاده است جـز صبـر بـه سـوگ تـو، نـدارم راهي و باز گفتم بزم عيش تو، چه بيگاه به هم خورد، رفيق چه غم انگيز، کتاب تو رقم خورد، رفيق اي ز سر تا به قدم عاطفه و عشق، چرا بر بلور دل تو، تير ستم خورد، رفيق در مويه اي ديگر نوشتم رود سرکش بود، در آغوش دريا جا گرفت قلب نا آرام او، آرام در دريا گرفت در بساط گُلشن و بزم همايون راه يافت چون عبادي خانه در خلوتگه شيدا گرفت غزلي مشترک با آتش نداد خط امان، دست روزگار، مرا کشيد بانگ انا الحق به پاي دار، مرا به رغم دولت آزادگان سروستان فکند بار نداري، ز اعتبار، مرا مسافرانه نماز شکسته مي‌خوانم که نيست قصد اقامت در اين ديار، مرا به من زشط نگاهت شراب ناب انداز نمانده تاب گران سنگي خمار، مرا شعاع گردش پروانه گرد نقطه عشق حدود فاصله خطي است در مدار، مرا کبوترانه سفرکن شبي به شهر دلم که بي تو مي‌کُشد اندوه انتظار، مرا ره گريز ندارم، نه تاب خودداريست کشانده تير نگاهت به انتحار مرا بهار عشق و جواني به همره تو برفت بيا که باتو بيايد زنو، بهار، مرا شباب عمر گذشت و شرار آتش عشق زبانه مي‌کشد اکنون به يادگار، مرا توضيح اين که در شکل گيري غزل بالا يک مصراع از هر بيت از آتش و مصراع ديگر را من سروده‌ام مسير همدان، کرج 25/10/1371 آتش و دود در جواني هر که دم را همسفر با دود کرد خرمن عيش و نشاط خويش را نابود کرد کاروان راه سفر پيمود و او بر روي خويش با چنين سدِّ سياهي راه را مسدود کرد دود و دم با دولت عشق و جواني مي‌کند آنچه بيداد خزان با باغِ ناز آلود کرد برگ برگ آرزوهايش پريشان مي‌شود خانه بنيان هرکسي در رهگذار رود کرد دود در صحرا نشان آتش افسرده است آتشش بر جان که آتش را اسير دود کرد گرچه مقرون زيان بودي به هر سودا شباب بخت را نازم که تنها اين يکي را سود کرد زنده ياد علي آذرشاهي « آتش » از دوستان و همراهان و همدلاني بود که خاطرة روزهاي در کنار هم بودن را تا هستم فراموش نمي کنم شوخي هاي ما دو نفر با هم شيرين و هميشگي بود در سفري که براي شرکت در مراسم بزرگداشت استاد گلشن کردستاني به همدان مي رفتيم سيگار کشيدن هاي مکرر آتش انگيزه شد، تا غزل بالا را بداهتاً در مسير راه بسرايم و در جمع دوستان بهانه‌اي براي سر به سر آتش گذاشتن شد. مسير همدان، کرج 26/10/1371 در خاموشي آتش پاي بيـدي کنـار رود، آتـش خواب ديدم نـشستـه بـود، آتـش گــذر عـمــر را بـه دلـتنـگـي مويـه مي‌کرد و مـي‌سـرود آتـش خـواب کو خواب نـه بـه بـيـداري ديـدم اي واي گشـت دود آتـش در سـر آغـاز فـصـل تـنـهـايي خـفت در خـاک سـرد زود آتـش ارجـعـي را شنـيـد و شـد راحت از هـر آنـچه نـبـود و بـود آتـش بـا همـه قيـل و قـال، تـنـها بـود زيـر ايـن گنـبـد کـبـود آتـش گرچه آرام و بيـ‌صـدا مـي‌سـوخت وقـت خامـوشيـش نـبـود آتـش حُسن او شـد بـلاي هستي او سرنگـون گشت زيـن صعـود آتش بـه گنــاه هنـر نشـد يـک دم راحـت از زحـمت حـسود آتـش دلـش از زنـدگي بـه تـنـگ آمـد مـرگ را آخـر آزمـود آتـش سروها‌ ايستاده مي‌ميرند دور زيـن دايـره نـبـود آتـش بي‌قـراري هميـشه جـاري بـود سـر نـمي‌کـرد با رکـود آتـش بـا تمـام وجـود عـاشـق بـود عـشـق را نـغـز مي‌ستـود آتـش دلـش از غيـر و آشنـا خـون گشت بـس جفـا زيـن و آن شنـود آتـش گـرچه بـا دست خـويشتن خـود را شعلـه زن شـد بـه تـار و پـود آتـش پيـش نـو دوستـان بـي‌فـرهنـگ خـم نـگرديـد و سـر نـسود، آتـش خم بـر ابـروي خـود، نـمي‌آورد در فـراز و گـه فـرود آتـش مهـربـان بـود بـا همـه، هـر چنـد از محبـت نـبـرد سـود آتـش گـرد غـم را زِ روي شـعـر دري بـا دم گـرم مـي‌زدود آتـش در مصـاف سخـن بـه استـادي خنجـري آب ديـده بـود آتـش دينِ زيبـا غـزل سـرودن را بـه تـمـامي، ادا نـمود، آتـش بـا ســر انـگشت واژه‌هــا مــي‌زد زخمـه بـر تـار چنـگ و عـود آتش محفـل آراي جمـع يـاران بـود بـا گـل و بـوسه و درود آتـش رفـت و بـر روي دوستـان قـديم درِ انـدوه را گشـود آتـش بيـدلانيـم در فـراقـش، کـاش دل مـا را نمـي‌ربـود آتـش هـر کـه شـد بـا خبـر ز کـوچش گفـت راستـي را کـه حيـف بـود آتـش بعـد شيـدا، بـه غصه‌هـاي شبـاب رفـت و بـا رفتنـش فـزود آتـش کرج 15/12/1380