صفاي لُر، براي زادگاهم خرّم آباد

← بازگشت به فهرست اشعار

خـرم آبـاد من ايـن دُرة خـرّم بـاشد که نسيـمش چو دم عيسي مريـم بـاشد هر کجا جلوه کنان نرگس و نسرين بيني که در آغوش چمن بستـر شبنم بـاشـد بـي خبر از دي و مرداد و ز بهمن ماه است چار فصلش همـه سرزنده و خـرّم باشـد سرزمين گل و رود و چمن و چشمه و کوه هرچه حسن است در اين خطه فراهم باشـد جرعة جاري گـرداب و گلستـان و کيـو بـه دل خسته بيمـار چو مـرهم بـاشـد آن زلال خـوش سـرچشمة شـاه آبـادش زندگي بخش تـر از کـوثـر و زمزم باشـد گـرچه کم جوش و تُنک مايـه بود آب اراز هـرچه گويـم ز شفابخشي آن کم بـاشـد کـرخه بر سينة دشت و دمنش موج زنـان مثـل گيسوي خم انـدر خم مـريم باشـد بـرج و بـاروي عظيـم فـلک الافـلاکش سنـد فـخـر نيـاکـان مُعظّـم بـاشــد شاهکاريـست پـديد آمـده از کلک هنـر که به انگشتري دهر چـو خـاتـم باشـد من چه گويم ز صفـاي لُر و خونـگرمي او که خود اين قصـه به تاريخ مسلّم باشـد ميـزبـان خـرّم و دلشـاد ز مهمانـداري ميهمان بر سـر هـر سفـره مکّرم باشـد قصـة حاتـم طائـي به لـرستان نخـرند که يکي لُر بچه يک طايفـه حاتم باشـد آنکه خواهان بهشت است در اين خطة خوش ديـده اش شـاهد فردوس مـجسّم باشـد وانکه محروم ز ديدار چنين فردوسي است به لبـش روز و شبـان آه دمـادم بـاشـد شهر من، شهر شباب است و ز حق مي‌طلبم تـا ابد بـي‌خبر از غصـه و از غم باشـد