«آمد ز درم، خنده به لب، بوسه طلب، مست» وين طُرفه که ديوانه به ديوانه بپيوست آن ماهِ زميني، که اگر رخ بنمايد بيشبهه شود ماه فلک پيش رخش پست دستي زد و جستي زد و در دامنم آويخت بگشود درِ شادي و دروازة غم بست جامي به کفش دادم و کامي بگرفتم او مستِ مي و من ز مي لعل لبش مست غم از دل و درد از سر و اندوه ز جان خاست تا در بر من آن بت نوخاسته بنشست افسوس چو دوران شبابم سپري گشت آن شب که فلک ديدن آن تاب نيارست تا هست نفس بر سر سينه، شود آيا کان شب به همان شيوه دوشين بدهد دست