شاعر و شومن

← بازگشت به فهرست اشعار

دختري کز پدر آنرا که نبايد ميديد دادخواهانه شکايت به بر حاکم برد حاکم شهر نگهداري اين دختر را از پدر سلب و به پيري زِ دَرِ دير سپرد پير بي غم ز خيانت به امانت کردن نيمه شب رفت و به دختر چه بگويم که چه کرد بهتر آن است نگويم که ز بشنيدن آن دل هر آدم آزاده شود خانة درد دختر در به در بي کس و بي پشت و پناه فرصتي يافت و از خانه آن پير گريخت با تن زخمي و پيراهن صد پاره به تن ناله مي‌کرد و سرشک از سرمژگان مي‌ريخت تن به تقدير و قضا، رو به بيابان آورد از بدِ بخت به يک کلبة متروکه رسيد دخترک بر در آن کلبه در آن تنگ غروب چهارتن مرد جوان سال سيه مست بديد چهار تن مست به گرد سر او حلقه زدند که که هستي و در اينجا به چه کار آمده اي بر تنت جامه به دست که چنين پاره شده است بر تواي گل چه گذشته است که خوار آمده اي دختر از شومي کار پدر و زاهد شهر گفت با جمع جوانان سرا پا شده گوش گفت و از خستگي و وحشت بگذشته و حال رفت در خواب به حالي که رود خسته ز هوش صبحگاهان که به خود آمد و برخواست ز خواب چشم بگشود و در آن کلبه به جز خويش نديد و از آن چهار جوان همه تن مست و خراب همه تن گوش شد و هيچ صدايي نشنيد ديد اما به سر خويش در آن کلبة سرد پوستين‌هاي جوانان شب دوشين را پوستين را به کناري زد و برخاست و کرد باز زان کلبة متروکه در چوبين را پشت ديوار و در کلبه، جوانان را ديد که ز سرما همه يخ بسته و جان باخته اند ديد مستان جوان را که جوانمردانه جان به قربان ستم ديده زني ساخته‌اند اشک از گوشة چشمان ترش جاري گشت باورش زان دو سه مست اين همه ايثار نبود زير لب گفت چه مي شد اگر از روز ازل شکل ظاهر سبب گرمي بازار نبود قصه دختر و پير و پدر و آن دو سه مست نقل قول همه و نُقل محافل گرديد نه فقط باعث بيداري وجدانها شد عاشقان را سبب سوختن دل گرديد با ترازوي قياسش به قضاوت بنشست شاعري کز دهن دخترک اين قصه شنفت پرده از ظاهر و باطن چو بر افتاده بديد داد داد سخن و از سر احساس، بگفت «از قضا روزي اگر حاکم اين شهر شدم خون صد پير به يک مست فدا خواهم کرد تا نگويند که مستان ز خدا بي خبرند وسط دير دو ميخانه بنا خواهم کرد» بعد از اين قصه دلم ميل غزلسازي کرد کودک طبع من از نو هوس بازي کرد گفتم اَر دست دهد شور به پا خواهم کرد و آنچه از خلقت من خواست خدا خواهم کرد با سلاح دل و با مشت گره خوردة شعر جنگ با سلسلة جور و جفا خواهم کرد از خدا با خبران را ز خدا بي خبران تا نسوزند از اين بيش، جدا خواهم کرد پيش چشمان همه مشت رياکاران را با به هم ريختن قاعده، وا خواهم کرد گر به کام دل من دور بگردد همه جا سد به روي همگان راه خطا خواهم کرد تا گشايم گره از کار، گرفتاران را سعي‌با شوق رسيدن به صفا خواهم کرد دمبدم با زدن شعله به کاشانة خار دين خود را به گل و سبزه ادا خواهم کرد به جز از راه خرابات به راهي نروم دامن از دست در اين راه رها خواهم کرد تا که شيرين شودم کام چو فرهادوشان تيشه بر دست، توکل به خدا خواهم کرد عهد بستم نشوم آلت دست دگران تا نفس هست بر اين عهد، وفا خواهم کرد گر نشد بهرة من‌ باده کشي، تا خط جور دَرد را با مدد از دُرد، دوا خواهم کرد با جلا يافتن از جوهر جانانة عشق قلمم را همه جا قبله‌نما خواهم کرد تا ره دانش و دين را نزند ديو هوس شعر را شمع ره شرم و حيا خواهم کرد قصه دختر و پير و پدر و مستان را شرح و تفسير به آيين رسا خواهم کرد پيرم، اما به همان شيوة ايام شباب باز با مطرب و مي حال و هوا خواهم کرد دوش، در انجمن شعر و سخن اين چنين گفت، رفيقي، با من که دو تن بحث و جدل مي‌کردند مُدَعا، رَدّ و بَدَل مي‌کردند من نشسته به يکي گوشه، خموش همه تن چشم، ز سر تا پا گوش تا ببينم که چه‌ها، مي‌گويند چه کَسَند و زِ کجا مي‌گويند شعر گو يا که قوافي بافند اهل ابراز هنر، يا لافند حافظ و سعديِ عصر خويشند يا همان مُدَعي و درويشند آن يکي گفت به اين يک، زِ غُرور که تو اي بي‌خبر از عيش و سرور من کجا و تو کجا جا داري چه نصيبي تو، زِ دنيا داري بر خلاف توکه نانت نَبُوَد رَمَقي در تن و جانت نَبُوَد باب ميلِ همه دارم سخني سخني تازه، به هر انجمني گاه مي‌خندم وگه، مي‌نالم شيره بر فرقِ همه مي‌مالم هنر اولِ من، پُر رويي است باب هر طبع، تَمَلُق گويي است من و رَمّال، زِ يک فاميليم هم زبان هم و از يک ايليم من هر از گاه غزل مي‌سازم اصل نه، بلکه بَدَل مي‌سازم کارِ من غيرِ بَدَلکاري نيست بهتر از کارِ بَدَل کاري نيست دوستان هنري، بسيارند همه بر بنده مُحبَت دارند کمک از دور و زِ نزديک رسد ياري از ترک و زِ تاجيک رسد سيل الطاف، زِ اکناف آيد هر که يک حرف به آن افزايد عيب‌ها را، رفقا دور کنند شعرِ ناجور مرا، جُور کنند پخته چون شله قلمکار شود لايق عرضه، به بازار شود باد در غبغبت خود اندازم که من استاد غزل پردازم دو سه ساليش، مکرّر خوانم گاه از رو و گه از بَر خوانم رفقا شرم حضوري دارند اهل شعرند و شعوري دارند گرچه آزرده زِ تکرارِ منند توي ذوقم زِ نجابت نزنند ساده لوحان همگي يار منند باعثِ گرميِ بازار منند دو سه تن ساده ‌دل نا آگاه که به فوطي همه افتند به چاه هر کجا مي‌روم و در هر سو رنگ مي‌سازمشان همچون مو نردبانِ منِ رمّال شوند غافل از اين که لجن مال شوند بر سرِ کار نَهَم آنها را مي‌نهم بر سِر آنان، پا را من به پُشتِ همه سنگر گيرم غرقشان سازم و لنگر گيرم چون نبينند در آنان، هنري من در آن بين کنم جلوه‌گري رنگ من هست ز کم رنگيشان بلبل آيم به بد آهنگيشان اين چنين راه به مقصود بَرَم ماهي از آب گِل آلود بَرَم رِندم و زيرکم و باهوشم حلقة پند بُوَد در گوشم رينگ را ديدم و بوکسورها را سينما را و کتک خورها را آن يکي گوشة دِنجي گيرد اين يکي زير لگد، مي‌ميرد پشت اين يک چو درآيد بر خاک نام آن يک گذرد از افلاک نامِ آن رِند چو آرتيست شود نمره‌اش بين همه بيست شود ليک آنجا که حريف است، قَدَر تا نيندازدم از رينگ به در چاپلوسي کنم آنجا، آغاز سفرة چرب تملق را باز هر چه پيش آيد از رو نروم نام جويم، به دگر سو نروم کار با کهنه و نو، نيست مرا کس چه داند که به سر، چيست مرا کهنه‌اي عاشقِ نُو هستم من گرچه زين هر دو تهي دستم من من کراواتيم و اُدکُلني شاعرم، ليک زِ نوعِ کُپُني دُکترم، گر چه ندارم مدرک مشتم اَر وا بشود هم، به درک چند ترکيب فرنگي دارم هر کجاشان، به زبان مي‌آرم من که خود را همه جا، جازده‌ام سري هم تا به اروپا زده‌ام آنقدر بر همه گويم، اُستاد تا به استاد کنند از من ياد با همه رنگ به رنگم، به خدا من زبان باز و زرنگم به خدا سادگي ماية هر دلتنگي است سفرة چرب به رنگارنگي است عاشقِ عکسم و فيلم و اسلايد هرچه زين ره رِسَدَم باداباد نيست با منقل و وافورم کار ليک ز آنها نکنم نيز فرار مدلِ روزم و خوش تيپم من کشته مالبرو و پيپم من من و يک گوشه نشستن، هرگز در به روي همه بستن، هرگز آبي و سبز و سيه، مي‌پوشم پي مطرح شدنم مي‌کوشم با تراش و نتراشيدنِ ريش مي‌برم کار خود آرام به پيش راستي با رؤسا، خوبم من در خط غالب و مغلوبم من دمبدم مصلحتي، سور دهم سور بر اهل زر و زور دهم عاشق شاغل و مشغولم من دشمن حاکم معزولم من هر که عنواني و ميزي دارد در دلم، جايِ عزيزي دارد ولي از پُل چو گذر کرد، خَرَم دگر او را به پشيزي نخرم آري آن روز که از کار افتاد گر بميرد، نکنم از او ياد چون نباشد به کسي، کار مرا آيد از دوستيش، عار مرا به تلکس و تلفن مأنوسم تلگرافي همه را مي‌بوسم عهد بندم، زِ وفا بي خبرم عاشقِ گشت و گذار و سَفَرم رختِ خود چونکه به جايي فکنم عهد خود با دگري، مي‌شکنم چونکه با تازه‌تري، مي‌جوشم چشم از کهنه تران، مي‌پوشم چه کنم، مشتريِ روزم من تا به امروز که پيروزم من يارِ نُو چون برسد در بازار يارِ کهنه شوَدَم، دل آزار دور از تو کَمَکي، بيمارم عقدة ميز و رياست دارم کار من پشت هم انداختن است با همه نَردِ ريا باختن است حاضرم، سجده به هر در بکنم تا از اين جام، لبي تر بکنم به رياست، دهنم آب اُفتد دل تنگم به تلپ تاب افتد بي‌کم و کاست، نگويم هرگز سخن راست، نگويم، هرگز من که زخميم و رنجور از جمع دست بوسِ همه‌ام، دور از جمع خم شدن رونق بازار من است بوسه بر دست زدن کارِ من است راستي، توبه کن و توبه شکن گر بگردي، به جهان نيست چون من کي زِ تکرارِ خطا، غم دارم عذر تقصير، دمادم، دارم عشق نه، بلکه هوسبازم من سخت در بند قر و نازم من هر کجا، سيم تني، مي‌خواند قلبم آنجا زِ تپش مي‌ماند بهر من، هيچ، ندارد، توفير عاشقم من به جوان و زنِ پير آري اين مردمکِ چشم من است که شب و روز به دنبالِ زن است گويي از ذهن و زبانِ من گفت ايرج، آنجا که زِ جنس زن گفت «هر که را روي خوش و روي نکوست مرده و زندة من عاشق اوست» من که از مذهب و مکتب، دورم با زن و مُطرب و مي محشورم گاهگاهي، زِ پي دفعِ نياز خَم و چَم مي‌شوم از بهر نماز اسب با مسجديان، مي‌رانم رکعتي را به ريا مي‌خوانم من که بر باد، سرِ باده شدم سر پيري، سرِ سجاده شدم آنکه رند و کلک و قاپ زن است به يقين دان زِ رفيقان من است من فقط بهرِ همين، دلخونم که نبردند، به تلويزيونم هر کسي را که در آنجا ديدم پاي او را به ادب، بوسيدم متوسل، به نماينده شدم عبد آبدارچي و راننده شدم روز و شب سر به سراينده زدم دست بر دامن خواننده زدم گر به آنجا رَهَکي، باز کنم بال و پر گيرم و پرواز کنم کپي از چهرة خود بردارم دمبدم، در ويديو بگذارم حاضرم پشتک و وارو بزنم تا سري نيز بدانسو، بزنم خوب شاعر، تو چه در سر داري به چه کاري و چه باور داري نوبت تُست که لب باز کني ز آنچه داري سخني ساز کني بعد بسم اللهِ رحمن و رحيم اين کليد درصد گنجِ حکيم داد پاسخ، به زباني ساده شاعر پاک دل و آزاده که من از عالَم تو بي‌خبرم غير حق را به پشيزي نخرم پاي بر بُرجِ مناعت دارم جاي در دُرج قناعت دارم بهرِ نان، سجده به دونان نکنم آنچه کردي و کُني، آن نکنم خصم سر سختِ کج انديشانم خاکِ پاي همه درويشانم تا نخوانند، مرا با اعزاز لب به گفتن نکنم هرگز باز به کسي نيز بدهکار، نِيَم گُل به سينه زن هر خار نيم پي عنوان، به سرم نيست هوس دست در کارِ هنر دارم و بس من به هر باد، نجنبم، از جاي به تلنگار، نيفتم، از پاي کارِ من نيست، کمر خم کردن قدر و مقدارِ هنر کم کردن سخنم شعر اگر، با نظم است تيغ پرداخته‌ام در رزم است هنرم را به اسارت، نکشم تن به تن پوشِ حقارت نکشم فرق خاکستر و زر مي‌دانم قيمت و قدر هنر، مي‌دانم «شعر من، شعلة احساس من است» تيغ من، خنجر من، داس من است من همانم که به هنگامِ مصاف تا کشم تيغ سخن را زِ غلاف مُدّعي را به هزيمت آرم پرده از چهرة او بردارم دل من آيينة صاف و جليست کار من پيروي از خط عليست سخن از صدق و صفا مي‌گويم ره مردانِ خدا، مي‌پويم تا همين شاعريم عنوان است پاي فخرم به بلند ايوان است من به پايان سفر مي‌نگرم به رهِ پر زِ خطر، مي‌نگرم مي‌شناسم، هدفِ انسان را دانم از پيش خطِ پايان را آب اگر ابر شود، برخيزد دم آخر به زمين مي‌ريزد باد اگر غُردُ و صرصر گردد سر به سنگ آيدش و برگردد آتش اَر شعله بر افلاک کشد عاقبت پر به دلِ خاک کشد خاک هم نيز بگردد از حال در گذار شب و روز و مه و سال کُل شَي‌اِن به جهان رو به فناست ازلي و ابدي ذات خداست کارِ ايام ورق گردانيست دل به هر چيز ببندي فانيست گو مرا بهره پريشاني باد عيش دنيا به تو ارزاني باد من و تو مست زِ يک جا نئيم همدل و همره و همگام نئيم کار من نيست، به خاک افتادن تن به هر خفت و خواري دادن نيستم بنده و بازيچة آز قبله‌ام نيست هزاران به نماز يک خدا دارم و يک قبله مراست سعي روز و شبم از روي صفاست آلتِ دست هوس، نيست دلم بر همين قاعده باقيست، دلم راهيِ جاده نورم با شعر شعلة شمع شعورم با شعر به همان، کو به من اين کرده عطا تا که هستم، نکنم رو به خطا عهد بستم که خيانت، نکنم که خيانت به امانت نکنم گر سرِ خود، سر گفتن بازم شعر را زير لگد نندازم سخنم قيمتِ سنگين دارد دل به هر بي سر و پا نسپارد نفروشم سرِ مويي زِ غرور به جهاني زِ زر و زيور و زور بهر هر دانه به دامي نروم پي هر جاه و مقامي نروم سه طلاقه است جهان در نظرم من به دار دگري مي نگرم اين جهان، جاي دل آرامي نيست هيچ نامي چو نکو نامي نيست خرّم آن کس که ز خود بيني رست به خدا و به حقيقت پيوست کودکي طي شد و بگذشت، شباب بگذرد اين دگري هم به شتاب