به مناسبت برخورد هواپيماي مسافري با سپيدکوه و کشته شدن عزيزان همشهريم يک لحظـه بيش تا به رسيدن نمانده بود خشکيـده بـر لبـان مسافـر، سلام مانـد در بـرزخي ز آتش و آهن، صدا و سنـگ بـا غـرشي مهيب، سفـر ناتمـام مانـد يک لحظه مانـده بود، بـه هنگامة نشـاط شادي بَدَل به غم شد و غم تا مدام ماند ساقي ز هوش رفت و سبو واژگونه گشت پـژواکي از شکستـن نـاگاه جام مانـد غمگيـنتـرين تـراژدي کـوچ نابـگـاه زان فارسان و ويـن فـرس بـدلجام مانـد پـرواز را پـرنـده بـر افـلاک پـر کشيـد موج صدا شکست و به جا ياد و نام ماند قلبي ز سينه دور، در آغـوش صخـرههـا تـا عمـق درد را برسانـد پيـام مانـد رفتنـد سـرخ جامه اگر، از فـراقشـان رخت سياه، زيـب تـن خاص و عام مانـد اين داغ ويـن درام غم انگيز، تـا ابـد در خاطـر شکسته دلان، بـيکلام مانـد شهـد وصـال ريخت، ز پـيمانـههاي پُـر تنها شـرنگ تلخ جدايي به کام مانـد قصدم قصيده بود، ز غم چهار پاره شد وين چهار پاره ها که به حُسن ختام مانـد باور نـميکنيـم، ولي ايـن حقيقت است در بين آسمان و زميـن، هرچه بـود رفت آتش به قلب کـوه فتـاد و زبانـه زد و آنـگاه تـا بـه بـام فضـا خط دود رفت در صخرههاي سخت و سياه سفيـد کـوه قلب پـرندگان مهاجـر بـه خـون نشست در صخره هاي سخت و سياه سفيـد کـوه ميـنـاي آرزوي عـزيزانـمان شکـست در انتـظار رويـش گلبـوسه بـر زمين پژواک درد بود که از آسمـان رسيـد در صبـحگاه شومترين روز فصل سـرد پيک اجل چو تير رها از کمان رسيد با ما بگو، پرنده کجـا پـر کشيـد و رفت اي کوه، اي شکـوه تـو با شيـون آشنا اي سنگـدل، اي دل سنگ تو با صـدا بـا ضجـههـاي آدم و بـا آهن آشنـا ما را به سينه، راه نفس، تنگ گشته است در انتظار ديدنشان، جـان به سـر شـديم بـا چشمهاي بستـه بـه راه مسافـران حسرت نصيب رجعتشـان از سفـر شـديم ما را به دل، به ديـده، به لب از فـراق دوست جـز نالهاي و اشکي و آهي نمانـده است بر بـرگ بـرگ دفتـر دلتنگ خاطـرات جز بيرمق نشستـه نگاهي نمانـده است بـا مـا کمـر زِ بـار مصيبت شکستـگان اي کـوه در غبـار فرو برده سر، بگـو از قلبهـاي يـخ زده در قلب صخـرههـا وز آخرين دقـايـق سيـر و سفـر، بگـو ديگـر نـه خرّم است و نه آباد، شهـر ما شهر غم است و غصه و آه، اي سفيد کوه رخت سيـاه بر تن پير و جوان شده است رويت سياه باد، سيـاه، اي سفيـد کـوه کرج 10 / 12 / 1380