زرين کوب

← بازگشت به فهرست اشعار

« به انگيزة برپايي کنگرة بزرگداشت استاد دکتر عبدالحسين زرين کوب در زادگاهش بروجرد» بـاده‌اي خواهم که در من اُفتد و گيرا شود تا شرر افتد به جانم، طبعم آتش زا شود باده اي خواهم که بهر دل به درياها زدن اين دل دريا پرستم، مست و بي‌پروا شود بـاده اي، کـز بهـر پـرواز پـر انـديشه‌ام در عروجي آنچناني، عـروه الوثقي شـود باده‌اي خواهم که با يک جرعه مجنونم کند تا جنونم خـار دامنگيـر صـد ليلا شـود باده‌اي از مشرق الانوار عـرفان خيـز خُم کز فروغش قطـرة شعر تـرم دريـا شـود تا نهد دست مرا، مستـانه در دست قلـم تا که دستم از سرمستي قلم فـرسا شود بـر بلنـد بيستـون فکـر، فـرهادم کنـد تا لب شعرم به نَقل قول شيرين وا شـود آنچنان شوري به سر اندازدم، تا شعر من در خور توصيف پيرانِ سخن پيـرا شـود تا به امدادش برون، پا از گليم خود نهـم تا زِ زرين‌کوب گفتن، گفته ام شيوا شـود آن بزرگ استاد عصر ما که نامش جاودان در جهان چون نام شيخ و بوعلي سينا شود آن که هر چه بيشتر از عمر عالم، بگـذرد نـامة دانـايـي او بيشتـر خوانـا شـود دانشي مردي که نام و ياد او در هر زمان فخر خـاک من، ديـار تـو، تبار ما شـود آن که با تدريس بهتر زيستن، مي‌خواست تا زنـدگاني، در نـگاه زنـدگان زيبـا شـود من نمي‌گويم، جميع نکته سنجان گفته‌اند کم چو زرين کوب در دار ادب پيدا شود آن که زرين برگ دانش را به استادي ربود تا به بام قُلّة قاف هنر، عنقـا انجام شـود در زمان ما کسي مانند زرين کوب نيست کاين چنين با وسعت انديشه بي همتا شود سال‌ها، نه، قرن‌ها بايد که استـادي دگـر مسنـد علم و ادب را مثـل او دارا شـود لطف ربّـاني مـدد فـرمود، تا در قوم لُـر نـادره مـردي به ارکان ادب مُلّا شـود هيچ کس را در ديار ما، چنين بختي نبود تـا عصاي علـم را ماننـد او موسي شـود همـطـراز نـام او، در نـامة دانشـوران مدعي گـر نـام ديگـر آورد، منهـا شـود باگـذاري در گلستـان قلم فـرسائيـش هم قلم زن در تحيّر، هم قلـم دروا شـود شرح هر سطري ز مسطورات بي ماننـد او خود کتابي مستند يا خطبه‌ اي غرّا شـود مرجعيّت در ادب شايستـة عنـوان اوست چون بروجردي(ره) که در دين آيت العُظما شود او که خود از خاندان دين و دانش بود خواست نقش اجدادش به نيکو صورتي ايفـا شـود رو به قرآن کرد و از درگاه يزدان خـواست، تا روح ايمانش به هر کاري مدد فـرما شـود در کتـاب خاتـم پيغمبـران، اسـلام را خواست تا روشن بـراي مردم دنيـا شـود خواست مردان مسلمان از علي گيرند پند خواست تا الگوي زن در زندگي زهرا شود با چنين وصفي سزد، تا شهـر آيين گسترش شهـره با عنـوان دارالعلم و التقوي شـود يا به تعبير دگـر، بايـد که نام اين ديـار در کنـار مـردم صنعتگرش، معنـا شـود فصل پايـيز بروجرد، از نسيم روي دوست جاي دارد چون بهـارانش فرح افـزا شـود بي سبب نبود به گاه برگ ريزان، اين ديـار اين چنين مست از شميم لالة حمـرا شود لاله اي روييـده از دامـان سبـز زاگروس آن که زو، اين خاک رشک گنبد خضرا شود جاي دارد تا به جا تا جاي اين دشت و دمن بـزم تجليـل هنـر، بـا نـام او برپا شـود قصد دارم، شانه بر گيسوي گفتارش کشـم منتشر تا عطر گُل در کوه و در صحرا شود تا به وجد آيد در اين محفل دل دانشوران تـا نسيم عنبـر آگنيش چمـن آرا شـود من ز دريـا قطـره‌اي با خويشتـن آورده‌ام بي گمان اين قطره خود روشنگر دريا شود ذره را، آيينـة خورشيـد تـابان کـرده‌ام تـا نظـرهـا راهـي قانـون استـقرا شـود مکتـب تحقيـق را در دور ما بگشـود، در تا ره دانشوري، همـوار بـر جـويـا شـود روز و شب بنـوشت تا آثـار جاويـدان او رهگشـاي دانـش امـروز تا فـردا شـود چامه‌ها پيوست در تـرسيم شـعر بي‌دروغ تا نقاب از صـورت زيباي معنـي وا شـود از دو قرن بدو دين در کشور ايران نوشت تا جهـان آگـاه از سِرّ سکوت مـا شـود مولوي سان بحر را، در کوزة الفاظ ريخت تا توازن در حساب بيش و کم حاشا شود نـاله‌ها سـر داد مولانـا صفت، از نـاي دل آن جدا از نيستان، تا سِرِ ني افشـا شود از لسان الغيب تا شيخ شبستر را بـر آب نقش ديگر زد که دل سرمست زين صهبا شود همسفر با خواجه زد در کوچة رندان قدم تا جهاني دست افشان زين صداي پا شود از غزالي گفت، با شـرح فـرار از مـدرسه سالکان را تا به رُخ درهاي حکمت، وا شود با نظـامي در حريـم پيـر گنجه، پا نـهاد خسرواني نغمة شيرين مگـر نجـوا شـود پنج گنجِ بي‌نظيـر و بکـر پيـر گنجـه را در گشايي کرد تا گنجي دگر پيـدا شـود پلـه پلـه تـا ملاقـات خـدا را زد رقـم تـا بشرمست از مي ميناي مولانـا شـود دم زد از ايران و ايراني و تـاريخي نوشت تـا بزرگيـهاي قـوم آريـا، احيـا شــود از بـيـان ارزش ميـراث صوفـي نـامه اش بـرمـلا، اسـرار تـا و صاد و وا و فا شـود منـشاءِ اديان و مبناي اسـاطير جهـان در قلمـرو نـامة، وجـدان او رخشـا شـود در گلستـان عجـم، بـا کـاروان حُلـه اش حرف، شيرينتر به کام خلق، از حلوا شود در تـرازوي خـرد، تـاريخ را بنهـاد، تا خيمة ثبت حـوادث، بـي خطا بـر پا شود انتقادي مبحثي بگشـود تـا شعـر دري بيشتر از آنچه در خوردش بود، شيوا شود از گلستان هميشه سبز سعـدي، غنچه‌اي چيد کز عطرش مشام جان عبير آسا شود دم زِ صائب زد، ز خاقاني و از خيـام گفت تا ادب مانا از اين مـردان بي همتـا شـود او نه از شرقي، نه از غربي، ز انسان ياد کرد با خبر تـا آدمـي از قُبـح وانفـسا شـود کـرد مـا را آشنـا، بـا روزگاران دگـر تـا که پيـدا رسم دورانهاي ناپيـدا شـود از حکيم‌ توس همت خواست تا چشمان ما شاهد شور حمـاسي صحنـة هيجـا شـود طبـلة عطـار را بگشـود، بـا نيـش قلـم ديدة خواهنده تا زين سرمه دان، بينا شود با سـرود مـردم شهـر بخـارا، زيـر پـا پرنياني، ريگ آمـوي و درشتـي‌ها شـود او دفاعي سخت، از انديشة سقـراط، کرد مدعي تا گر زبان بازي کند، رسـوا شـود سيـر در آثـار جاويـدان افلاطـون نمـود تـا مبـرهن مبحث دنيا و مافيها شـود تـرجمان فکـرت نـام ‌ آوران غـرب گشت آشنا تـا خاطـر مـا بـا خط تـرسا شـود اين بزرگ استاد دستي خوش به کار شعر داشت وين هنـر نيز آشکار از نقد حال ما شود گاه بُن بست است و عصيان، نام شعر ناب او کوه و ني گاهي و گاهي نقشي از رؤيا شـود گاه کلکش، نقش اندوه جوانـي، مي کشـد گه به بودن يا نبودن خامه اش گويا شـود گاه جامي مي زنـد، بـا يـاد مولانـاي رُوم لحظـه اي بـا نغمـة آواره، هـم آوا شـود او شد، امّا زو حکايت همچنـان باقي بـود بـا بقـاي نـام او، نـام ادب ابقـا شـود از مقـالات فـراوانـش، اگـر يـاد آورم مثنـوي را وزن از هفتـادمن بـالا شـود من به قدر ظرف فهم خويشتن، بـرداشتم ورنه زيـر بار اين معنا، کمرهـا، تـا شـود آب دريا را کشيـدن، در تـوان من نبـود جرعه اي نوشيده‌ام، تا دفع استسقا شـود من ز نور شمع محفل کسب نيـرو کرده‌ام عشق فرمان داد کاين پروانه نـاپروا شـود از حضور جمع پيـران هنـر پـرور، شباب چشم دارد، کاين ارادت نامه اش امضا شود روزهاي 22 و23 مهرماه سال يکهزار و سيصد و هشتاد و سه شهر بروجرد شاهد برپايي کنگرة بزرگداشت دکتر عبدالحسين زرين کوب با حضور بزرگان علم و ادب معاصر، استادان بنام دانشگاهها و رجال فرهنگي و ادبي و سياسي از جمله دانشمنداني نظير دکتر اسلامي ندوشن، دکتر مهدي ماحوزي، دکتر قمر آريان، دکتر محمدجواد حق شناس، دکتر سيد محمد دامادي و بسياري ديگر از نام آوران عرصة فرهنگ و ادب بود به عنوان شاعري از خطه لرستان از من هم براي حضور در اين مراسم دعوت شده بود با شناختي که از آثار به جاماندني استاد دکتر زرين کوب داشتم و در طول ساليان از اين آثار فاخر، بهره کافي برده بودم به سرودن چکامة فوق پرداختم و در فرصتي که به من داده بودند آنرا در حضور شرکت کنندگان در کنگره قرائت کردم که وسيلة ستاد برگزارکننده در زمان تکثير و توزيع گرديد و بعدها هم در نشريات گوناگون به ويژه نشريات لرستان و در ويژه نامه کنگره به چاپ رسيد