يکـي شـور و ديگـر نـوا ميپسنـدد يکـي خويـش و ديگـر، خـدا ميپسندد سپـارد يکـي دل بـه ديـر و کليـسا دگـر دل بــه اُمالقــري مــيپـسنـدد يکـي بـا سبـو رشتـة مِهـر دارد يکـي بـوي مـي، از صبـا ميپسنـدد بـه خـون خفتـه در بيستـون وفـا را چـه خـوش يـار شيـرين ادا ميپسنـدد سـوارِ سمنـدِ سبـک سيـرِ خونـم مشـامم، هــواي مِنــا مــيپسنــدد سـرِ رفتنـم نيـست، الّا بـه راهـي کـه آن ميـرِ فـرمـانـروا مـيپسنـدد ذليخـاي من، حلقـه در گـوش خـود را مبـرا زِ چـون و چـرا مـيپسنـدد رفيـقان بـرفتنـد و گـوشِ دلِ مـن بــه دنبــال، بـانگِ درا مـيپسنـدد خوش آن لحظـه، کـز دوست آيـد پيامي دلـم، آري آن لحظـه را مـيپسنــدد چرا نالـم از دردِ بيدست و پـايـي «مرا خـواجه بـي دست و پـا مـيپسنـدد» تـأسي بـه سقـاي لب تـشنـه کـردم چنيـن يُـوسف کـربـلا، مـيپسنـدد کنـون مختصـر کـن شبـاب ايـن سخن را خــدا آشنــا را، خــدا مـيپسنــدد شهريور ماه يکهزار و سيصد و هفتاد و يک بود که جهت شرکت در مراسم بزرگداشت دو تن از شاعران اهل بيتي، انور اردبيلي و منزوي اردبيلي دعوت شده بودم به هنگام برپايي مراسم جوان دلاور جانبازي را که در حقيقت اندامي رستم گونه داشت با ويلچر وارد محل برگزاري مراسم کردند اين جوان دلاور دستها و پاهايش را در جنگ با بعثيان عراق از دست داده بود، با اين حال با روحيه اي باورنکردني ستاد بسيجيان و جانبازان اردبيلي را اداره مي کرد آنهم با ابتکار و شايستگي تمام اين جوان به نظرم بايرام نام داشت در اين مراسم ضمن ايراد سخنراني يک مصراع شعر را به اين مضمون «مرا خواجه بي دست و پا مي پسندد» عنوان کرد و از جمع شاعران حاضر در مجلس خواست که با الهام از اين مصراع غزلي، قطعه يا قصيده اي بسازند و من هنوز مجلس شعرخواني آن روز به آخر نرسيده بود با اين مصراع غزلي ساختم و در پايان مراسم آن روز قرائت کردم اين موضوع تحسين دوستان شاعر و خوشحالي آن دلاور جانباز را موجب گرديد. حدود يک ماه بعد همين جوان جانباز به اتفاق چند تن از همرزمان و دوستانش به آدرسي که از من گرفته بود در کرج به ديدنم آمد و بسيار مسرور و مفتخرم کرد اين غزل را عيناً در بالا آوردهام. اردبيل 6/9/1371