صدايي که هرگز خاموش نخواهد شد، اي آتش افکـن بر دل و بر جان، رضـا جان آتش فشان آهنگ ديگر خوان، رضـا جان بر سينهها غم بي تو بنشسته است، برخيز چنگي به تار دل بزن، خسته است، برخيز بـرخيز و پر کـن کوچه ها را بـا صـدايت در محفـل صاحبـدلان خـاليست جـايت بزم طرب، در شهر، بي رنگ است، بي تـو هر ساز مي بينم، غم آهنگ است، بي تـو در سـوگ جا نکاهت، کماني شد، کمـانچه بي تـو اسيـر بينشانـي شـد، کمانـچه اين سازِ سـوداييِ بـا سـوز آشنـايت يــاراي نـاليـدن نـدارد بـينـوايـت تيـر صـدايت را تفنگ تـار، کـم بود پيـش صـدايت قـامت آواز، خـم بـود بـالا تـر از حـد تـوان تـار، خوانـدي خواندي اگر چه با تـن بيـمار خوانـدي سهم تـو از هستـي اگر چه رنج تـن بود سـوز صـدايت شمـع بـزم انجمن بـود با آن که بند افکند، بيماري بـه پايت از مـرز هـا بگـذشت آنسوتـر صـدايت خواندي تمـام عمـر، آري خوب خوانـدي بالاتـر از چپ، برتـر از مغلوب خواندي اي بـلبـل بـاغ در و دشت ديـارم شـوري و پـاکو، وا نـواي سِيت بيـارم از دوش دل بـردار، اين بـار گـران را بشکن به سنگ نغمه، نرخ زعفـران را سُرنـا، صفـايي بـيصـداي تو، نـدارد حالـي کمانـچه، بـيهواي تـو، نـدارد بلبل ز جا خيز و قفس را پر شرر کن آهنگ گـرم زنـدگي را، باز سـر کـن چپ کوک در ماهور گردان، تار دل را بلبل به آهنگي سبک کن بـار دل را بلبل بخوان، تا گل نقاب از رخ گشايد بـا سُکر آوازت، دل از دستـم ربـايد گيرم زهر سـروي، سـراغ سايـهات را تـا بشنـوم آهنـگ دايه دايه است را برخيز و بزم عيش يـاران را رقم زن با آن صداي آسمانـي، ره به غـم زن اي قيمتـي تـر از زر خالـص صـدايت وز مـوجها، مـواج تـر، تـحريـرهـايت برخيـز، تـا اسبـي قـدم خيري بـرانـد وز آسمانـها، دُر بـه پايت در فشانـد يـا گـوطلايي از صـدايت، جان بنوشد زان مخملين آواز، رختـي نـو، بپـوشد اي همسفـر، با خنده ها و گريه هامـان بي تو به چاه سينه مي ميـرد، صدامـان در وصل و در هجران، چو ياد يـار کرديم زيـر لب آهنگ تـرا، تکـرار کـرديم عمري گذشت و خلوت آرامان تو بودي از ما تو دل، با نغمه هايت، مي ربـودي با جثـه اي لاغر، ز سنگيـن بـاري درد دشت هنر را، اسب رانـدي بـيهمـا ورد اي همنـفس با کرخـه و کشگان صدايـت با اسب و کوچ و چـادر و چوپـان صدايت اي همنـشيـن خانـه هاي، زادگـاهـم اي نغمـه هايت آشنـا با اشک و آهـم از قلعه و پل، کوه و دشت و دره و خاک نـام ديـارم با نـوايت شـد بـر افلاک شمع هنـر بودي بـه جمع عشقبـازان دل بـردي از دلـدادگـان و دلنـوازان شيـوا و شيريـن و هنرمنـدانه خواندي مقبول طبـع عاقـل و ديوانـه خواندي اي کُرد و لُر، مست از شـراب بيغش تو تـا هست، مي مانـد صـداي دلکش تـو آرام باش، اَر لب ز گفتـن، بـاز بستـي پل زنده ماندن را، تـو بـا آواز بستي روز وداعت، گـرچـه در تهـران نبـودم داغ تـرا، جانسـوز، در غـربت سـرودم از شهر خود، ديريست، دور افتـادهام من در بـرگ ريـزانم، ز شـور افتـادهام من هر دم کـه مياُفتـم، به يـاد خرّم آباد با سـوز آوازت، دلمـرا، ميکنـم شـاد آوايـت اي همسـايـة عهــد شبــابـم آرد ز سمت شب بـه سـوي آفتـابـم اي نغمـه پـرواز ديـار چشمـه و رود در جنت حق، جـاوداني بـاش، بـدرود رضا سقايي خوانندة توانا و کمنظير و پرآوازه، خوانندهاي که در کمال تواضع شهرتش نه تنها از زادگاهش خرّمآباد و سرزمينش لرستان که از مرزهاي وطنش ايران آنسوتر رفت تمام عمر با بيماري دست و پنجه نرم کرد و سرانجام در تابستان سال 1389 دارفاني را در تهران وداع گفت و جنازهاش بعد از حمل و تشيع شکوهمند مردم لرستان در قبرستان خضر خرّمآباد به خاک سپرده شد ياد و نامش گرامي باد کرج 3 / 6/ 1389