امروز تماشاگه من رشک جنان است تصوير بهشت است، که بيپرده عيان است ده روز فزون گر چه ز پاييز گذشته است از آنچه در اين خطه خبر نيست، خزان است اين درة سرسبز که تا سينه کش کوه در لاله و گل غرق کران تا به کران است توصيف گل و سبزه و باغات بديعش خارج ز توانايي تقرير و بيان است هر جا گذري چشمه و رود است و رياحين هر سو نگري جنگل بگسسته عنان است اين رايحه عطر رها از چمن و گل انصاف که بر رهگذران روح روان است اين دره دل انگيزتر از درة دربند وز دامن الوند و بهار همدان است رودي که روان است در آن از دل دُروان شيرين و شفا بخش چو شهد سبلان است اين خطه خبر از غم ايام، ندارد ديريست که در دايرة امن و امان است جان در بدن مرده دمد چون دم عيسي انفاس نسيمي که در اين دره وزان است در دامن کوه و لب جوي و به سر سنگ مرغ است، که بنشسته و يا در طيران است عمـر ابـدي ميدهـد و عيـش مکـرّر آن جرعة آبي که در اين جوي روان است از گنج زمان در دل خاکش نزنم دم با اين همه گوهر که به هر گوشه عيان است چشم من دلداده به سير چمن و گل «چون ديدة نرگس به شقايق نگران است» اينجاست که در پيش سپيدار بلندش شمشاد سرافکنده بود، سرو، کمان است اينجا نه زمين فرش زهر رنگ، گياهيست بر هر سر شاخي ثمري جلوه کنان است از توت و تمشک و به و گيلاس و گلابي وز گوجه و انگور چه گويم که چسان است گِردوست که چون گوي به هر ضربة چوگان از بام هوا تا به زمين چرخ زنان است بيجا نبود گر به يکي جمله بگويم اينجا به حقيقت گل باغات جهان است اينجا نه فقط دشت و دمن خرّم و زيباست زيباتر از آن صحبت هر پير و جوان است بر مردم آزرده دل از بازي ايام اين دامنه آرامگه امن و امان است آن جنّت موعود که گفتند و شنيدم اکنون به عيان ديدة من شاهد آن است همراه فروزنده و هم گام بکائي آنکو به لطايف سخنش رطب لسان است روزي گذرانديم به گلگشت و تماشا در دامن اين دره که چون درّ گران است آهسته زگل نام و نشانش بگرفتم بلبل به نوا گفت که اينجا برغان است گفتم که کجا خوشتر از اينجاست، بگفتا «آنرا که عيان است، چه حاجت به بيان است» زين دامنه خوشتر نتوان يافت در اين ملک کاين خاتم انگشتري کون و مکان است تنها نه شکوفاگر اشعار شباب است هم مُلهِم و هم موجد هر طبع جوانان است