ساقي بزم اجل گرم قدح گرداني است دوستان بنياد هستي روي در ويراني است پاسدار مهر بايد بود و خو با عشق، کرد دوستيهـا را نگهـداريم، دنيـا فاني است راه پر پيچ است و مقصد دور و رهزن در کمين رهـرو بـيرهنمـا محکوم سرگرداني است سجده بايد روز و شب بر آستان عشق کرد بـي نصيب از عشق بي بال و پري زنداني است من گرفتار دل و دل خاطر آراي خيال اي گرفتاران جهان در بي سر و ساماني است مي رسد هر دم به گوش آواي کوچ دلبري آتشي دارم به دل چشمم اگر باراني است رفت آنکو دوش مي گفتم به گلزار ادب گلشن طبعش نسيم آسا به گل افشاني است رفت آن شاعر که در وصفش بزرگان گفته اند خلعت علـم و ادب بـر قامتش ارزاني است رفت آن آتش به جان شاعر که آتش مي سرود حال گلبانگ و هواي تُندرش طوفاني است رفت آن شاعر که مشفق گفت در نقد سخن شمع بزم است و کلام دلکشش عرفاني است گلشني پژمرد کورا شهريار اينگونه گفت باغ گل گلشن بزرگ استاد کردستاني است گل به جا مي ماند و گلشن نميرد هيچ گاه تا گلي باقي است گلشن نيز جاويداني است ميتوان گفتن که در بزم سخن سنجان شباب شعر گلشن شاه بيت قاطع و پاياني است کرج 12 / 10 / 1371 ؛ در مسير تشيع پيکر پاک گلشن کردستاني به هنگام تشيع پيکر استاد يک غزل و روز بعد غزل ديگري در رثاي ايشان سرودم. که در کنگرة بزرگداشت استاد گلشن در سنندج توسط استاد فاتح عزت پور خوشنويسي و در سطح وسيعي توزيع گرديد و غزلي در سالگرد درگذشت استاد در همدان که در صفحات بعد خواهم نوشت. در کنگره بزرگداشت گلشن اديبان اگر امروز پريشم خجلت زده از قلّت سرماية خويشم گر پادشه بخت به من رخ ننمايد ترديد ندارم، که در اين معرکه، کيشم