از ملک ادب سخنوري دانا رفت وز گلشن شعر، بلبلي گويا رفت در هاله اي از بُهت و تحيّر ديديم کز جامعة شعر و ادب شيدا رفت آن عاشق سينه چاک اولاد علي تا دوخت نظر به چهرة مولا رفت از انجمن نغمه سرايان حسين آن شاعر شوريدة بزم آرا رفت شوخي که به في البداهه گفتن، ميگفت ابيات لطيف و دلکش و زيبا رفت آن شاعر فحل نکته پرداز، که بود استاد به جمع صورت و معنا رفت مردي که چو ابر، اشک غم ميباريد از ديده به سوگ زادة زهرا رفت آن کس که به زير بيرقِ سرخِ حسين يک لحظه نميشناخت سر از پا رفت آن شاعر شعر آفتاب رضوي مرضي زِ رضاي خالق يکتا رفت پاداشن شعر خويشتن را بگرفت آن دم که به سوي عالم بالا رفت جاي عجبي نيست اگر در رمضان آن مرثيه گو شاعر عاشورا رفت اين قدر ببين که عصر روز شب قدر مسرور به سوي جنت المأوا رفت اين قطره که در فراق دريا مي سوخت جاري شد و جان گرفت و تا دريا رفت دانست که جمع ما پريشان گردد دانست ولي دور شد و تنها رفت ديدم که به خاک ميسپارند او را ديدم که دو ديده بست و از دنيا رفت با اين همه نيست، نيست در باور من کز دست، چنان رفيق بيهمتا رفت ما در غم گلشن و همايون بوديم فرياد که شيون بشد و شيدا رفت سرمست به ديدار جيبان بوديم دردا که زِ سر، مستي اين صهبا رفت ديگر نه شبابي و نه شوري باقيست بود آنچه به جا از اين و آن يک جا رفت دو رباعي زير را به ياد شيدا و محمد علي مرداني دو شاعر شيفته اهل بيت عليهم السلام در شب شهادت حضرت رضا(ع) در حسينية برغانيها بداهتاً سرودم. يا ضامن آهو، نظري بـر ما کن پروانـة آمـرزش ما امضـا کـن پاداشن شعـر آفتابش پـر نـور از پرتو خويش خانة شيـدا کن اي آنکه ز اهل کَرَم و احسـاني در هالهاي از حال خوش و روحاني پـاداش سلام و صلوات خود را تقديم به شيدا کن و بر مرداني در سالروز درگذشت شيدا سالي ز خزان عمر شيدا بگذشت بگذشت ولي چه سخت بر ما بگذشت بر خاطر افسرده ياران بيدوست غم گاه نهان و گاه پيدا بگذشت رها از قيد تن گرديد، شيدا جدا از ما و من گرديد، شيدا خداوندش بيامرزد چه بيگاه جدا از انجمن گرديد، شيدا ناشکيبا تا بود سخن زِ مدح مولا ميگفت از دوست به جان دوست زيبا ميگفت با ناله نواي يا علي سـر ميداد با اشک زِ نور چشم زهرا ميگفت ميسوخت به ياد جگر خون حَسَن هر بار کز آن امام تنها ميگفت در ماتم جانسوز حسين ابن علي سوز دل خويش بيمهابا ميگفت اين پير غلام آستانه علوي دل داده ز دست، ناشکيبا ميگفت سوگند به شيريني شبهاي شباب شايستة شأن دوست، شيدا ميگفت جُنگ آفتاب، خراسان سلام من به شهر شادي و شور بر آن وادي که هم سيناست، هم طور بـه خلق و خاک و خاقان خراسان خدايي خطة نوراً علي نور بـر آن دارالشفـاي دردمنـدان کُنـام و کـعبـة دلـهاي رنـجـور بر آن خـاکي، که خـالي از رُخ اوست هـرات و کـابل و کشميـر و لاهـور خراسان، آن خدايي سرزميني که خود تاريخ منظوم است و منثور بر آن گهــواره جنبـان دليـران حريـم سـربـدارانِ سـلـحشـور بر آن وادي، که ميلنـگـد در آنجا ز هـول دادن سـر، پـاي تيـمور به خاکي، کـز پـس چنگيـزيان نيز نشد از کـاروانِ معرفت، دور خراساني، که خيـزد از نسيمش شميم دلگشاي مشک و کافور خـراساني، که با خـورشيد هشتـم نـدارد وحشت از شـبهاي ديـجور سلام مـن، بـه سلـطانِ خـراسان به آن شـاه شهيـد از وطن دور به مشهد، قبله گاه عشقبازان که دلهاي غريبان راست منظور سلام من بـه تـوس و تـابرانش به فردوسي، که ايران زوست مسـرور به آن بيگانه با بيگانه خـواهان به آن مام وطن را، راستيـن پور به آن، کـو در طـريق مجـد ميـهن نشد تسليـم تزوير و زر و زور حماسه ساز پيري، کو جهان را به خود کرده است با اعجاز، مسحور حکيـم بـينظيـر نکتـه داني کزو کـاخ سخـن گـرديد، معمور بنـايي، کـز گزنـد بـاد و باران سـرافرازانـه استـاده است مغرور سلام مـن بـه خـاکِ پاکِ بيـهق ديـار دانـشي مـردانِ مشهور به خـاکي، کـز حکيـم سبـزوارش چـراغ دانـش و ديـن گشت، پرنور سلام مـن به بسطامي کـه بـخشد غبـارش روشنـي بر ديـدة کور بـه بسطـام و مـزارِ بـايـزيـدش کـزان خيزد نسيـم جنـت الحـور سـلامي، به ز بـوي آشنـايي زِ مـن، بـر خـطة خوبـان، نشـابور بـر آنجا، کـز نسيـم صبـحگاهش تـنبي روح بـر ميخيـزد از گـور که يـک خيـام او، درس ادب داد بـه صـدها چـون فلاطون و اپيکور که بي او، بـاده گيـرايي نـدارد که بي او نيست در چشم هنـر، نـور حکيـمـا، سـر زِ خـواب نـاز بـردار تـوازن نيست در اضـلاح منـشور سطوح نـامسطح را، بـرانـداز صلايي، اي ريـاضـيدان مشهـور نشابوري که گنج عارفان را بود عطار او تا هست گنجور همان کو طبـلة عـرفان نابش دهد الهام بـر اقبـال و تاگور همان عطار، کـز عطـر کلامش جهـاني مست شـد تـا نفخة صور همان کـو، هفت شهر عشقبازان ز انفـاس خوشش گرديد معمور نشـابور، آن ديـاري کـز اديـبش ادب آمـوز، عـلـم آمـوخت مـوفور سلام مـن به خـاک پـاک حيـدر به قُطـب بيبـديل ديـن و دستور به تربت، تربت آن عارف دين به آن خاکي که از حُسن است، مستور ز من، بر مهنه و بر مه ولاتش سلامي صادقانه، از ره دور به آن شيخالشيوخ آن بوسعيدي کـز او بـرتـر نيـامـد هيـچ مبرور ابـي الخيـري کـه بـا خيرالکلامش بسـاط نـغـز گـويـان ميشود جور سلامم، بر سمرقنـد و بخـارا دو دست از بدن افتاده مهجور به مهـد حُجّت اهـل خـراسان همان نـاصـر، که خسرو را بـود پور حکيـمـي، کـو در اوج تلخکامي نشـد همـرنـگ مـداحان مزدور زِ مشهـد، هرچه گويـم نيست کافي که شهدش شاهدان افکنده در شور طنين شعر شيرين عمادش کجا از خاطر ياران شود دور به ميدان دَري گويان، خراسان قلمزن با قلم گردند مقهور اگر داد سخن دادن، ازين بيش مرا در اين قصيده، نيست ميسور چه غم، چون در هواي خاطر دوست بساط مثنوي را، ميکنـم جور به نيشابـور بـرميگـردم و بـاز سخن از دوست گفتـن ميکنـم ساز سخن ز آنجا که با تاريخ همتاست هزاران چون کمال الملک آنجاست نشـابوري که خـود دارالامان است قـدمگاه امام انـس و جـان است نشابوري که تا بودست و تـا هست دل و جان را نسيـمش ميکنـد مست هم از بگذشته بشنـو، هـم زِ حالش از آن عطـار، تـا ايـن خشت مالـش نشابـوري کـه نـارش نـورديده است مزار حضـرت بـيبـي شطيـطه است زيارتگاه محروق ره دوست که عشقش آتشي افکنده در پوست همين خاکي که کُحل ديد مـاست ديــارِ دلـکشِ ژوليـدة مـاست همان ژوليده اي کز دولت دوست کلام او فرحبخش است و نيکوست به ظاهر گر چه ژوليده است نامش شرر مي جوشد از شهد کلامش من از اين شهر قلبي شاد دارم دلي در خانة فرياد دارم چه فريادي که در عرفان فريد است مراد و مستفاد و مستفيد است اديبي آشنا با خاص و با عام ز نسل مصطفي و مصطفي نام صفا مردي که در مهمان نوازي نشسته، بر سرير سر فرازي به هر دستي که از دستش برآيد به تکريم رفيقان ميفزايد سراي او که باغ و بوستان است زيارتگاه خيل دوستان است شبي مهمان او شو، تا بداني چه باشد راه و رسم ميزباني نه تنها در رفاقت بي قرين است به شهر شعر هم شور آفرين است چه خوش فرمود، آن فرزانه استاد چه نيکو از خراسان، مي کند ياد «عزيز من، خراسان است، اينجا سخن گفتن، نه آسان است، اينجا» «خراسان، مردمي باهوش دارد خراساني، دو لب، ده گوش دارد» چنين گفتند، مردان سخندان به وصف مردم خوب خراسان به حق پيشينيان، نيکو سرودند و از ما گوي سبقت را ربودند پس آن بهتر، که گيرم من سرِخويش به زير سر گذارم، دفتر خويش سخن را بر سخن دانان سپارم فزون گفتن به پيران واگذارم کز آن جايي که جُنگ آفتاب است ثنا گفتن، نه در حدّ شباب است در سرودة بالا ضمن اشاره به برخي از اماکن مشهور سرزمين خراسان و جمعي از نقش آفرينان عرصة هنر و ادب ، از ژوليدة نيشابوري و فرياد نيشابوري نام بردم . ژوليده تخلص حسن فرح بخشيان است. که در متن شعر به اين مورد اشاره کردم فرياد تخلص سيدمصطفي ارشاد نيا از دوستان صميمي و مخلص من که ساکن نيشابور است و درويش وار يا به تعبيري قلندرانه زندگي مي کند و همة امکانات خود را در خدمت دوستان شاعر و اشاعة ادب قرار داده است. خانة او خانقاه ادب دوستان ميباشد. کرج شهريور 1382 شمسي