اين کوه و در و دشت که با عشق عجين است اين خاک که خال رخ فردوس برين است ايـن دره و ايـن دامنـة خرّم و آباد کز حسن به خاک وطنم نقش نگين است اين شهر که در خطة سرسبز لرستان مِهرش من و ما را همه جا مُهر جبين است گرد غمش امروز به رخسار نشسته است چون مردمش آتش به دل افتاده ترين است آري به حق اين شهر عزادار عزيزي است کز علم و ادب صاحب مجد است و مِهين است ديّـار ديـار خِـرد آن نـادره گـويـي کز دوريش اکنون دل اين دار غمين است من نيز چنان مردم اين شهر بر آنم مردي ز ميان رفت که بيمثل و قرين است فقـدان تـو اي ايـرج دانـشور و دانـا داغي است که تا هست به دل جايگزين است بيجـا نَبُـود گـر بـه صـراحت بـسرايم آنکو بَدَلش مينشود يافت، همين است او داشت هر آن حُسن که خوبان همه دارند او رفت ولي ساية او صدرنشين است او زخمة جانسوز به تار دل ما زد پژواک چنان زخمه چنين پر ز طنين است هر نکته که بنوشت نشاني ز خرد داشت هـر برگ که او زد رقمش، برگ زرين است هـر قطـره که از ابـر گهر پرور طبعش خارج شده از درج دهان درّ ثمين است هـر جرعة جاري شـده از جام کلامش در کـام نيوشندة آن ماءِ مَعيـن است نثـرش ز فصـاحت پُـر و سـرشار بلاغت نظمش همه موزون و مقفي و وزين است در شـرح مشاهيـر لُـر و خاک لـرستان مرقومة او محکم و مانا و متين است در مکتب تحقيق مسايل سخن او ضرب المثل و شاخصة شک و يقين است در دانش و در بينشش اين بس که توان گفت شاگرد وي استاد ره دانش و دين است شد شد کرسي تحقيق از او صاحب عزّت زيرا که مکان را شرف از آنِ مکين است از بخشش و بذل هنر امساک نفرمود اين نيز به چشم همه مشهود و مبين است تا لحظة آخر قلم از دست نيفکند کاين شيوة هر عالم آگاه و امين است پرداخت ذکات ثمر دانش خود را آنگونه که حکم دل و فرمودة دين است در عرصة موسيقي و خط و سخن و شعر او شهرة شهري به شعور است و سنين است از بارِ غمِ سوگ نويسنده شکسته است اين خط غبارين که به سر خاک نشين است بيزخمـة او سـاز سخـن سـوز ندارد بيپنـجه او پـردة عشـاق حـزين است در دايـرة خـلقت آثـار مُنقـش انگار که او ثاني صورتگر چين است کوتاه کنم قصه که در شهر من و تو تا هست به يادم کَس ديگر نه چنين است تا مُرغ نفس، از قفس تن نپريده است تا جاي من و پاي تو بر گردة زين است دم را به دم از دوست زدن قدر بدانيم جلاد اجل بيخبر از ما به کمين است ايرج پي ساکي شد و دنبال صفا رفت تا بوده همين بوده و تا هست همين هست آن ايرج لُرزاده که چون ايرج قاجار نَقلَش همه نُقل است و کلامش شکرين است در نرمي و لطف سخن و راسخي عزم آيينة اشک گهر و کوه گرين است آن نادره گفتار که کس ثاني او را نايافته در دامنة يافته اين است از حلقه عشاق جدا گشت همان کو گفتيم که بر حلقة عشاق نگين است از ديده برفت و نرود از دل ياران يادش همه را صيقل دل هاي غم اين است سوگند به ياد خوش ايام شبابم من هر چه از او گفتهام از روي يقين است