خزاني در بهار، پايان سفر

← بازگشت به فهرست اشعار

خزان از ره رسيده يا بهار است اين، نمي‌دانم نشـان پـاي گل يـا دست خار است ايـن، نمي‌دانم اگـر عيـد است، اين رخت سياه غم چـه مي‌گويد خداونـدا؛ کـدامين روزگـار است ايـن، نمي‌دانم چـه کس ديـده است در هنگام رويش برگريزان را چه رسم است اين، چه حال است اين، چه کار است اين، نمي‌دانم ز خاک هفت گل بگذشتم و از خـويش پـرسيدم مـزار لاله‌هـا يا لاله زار است ايـن، نـمي‌دانم ز سـوغات سفـر، بر سـر مسافـر را چه مي‌بينـم هـواي يـار يا گـرد و غبـار است ايـن، نمي‌دانـم بـه روي دارِ ماتـم قامـت منـصور مي‌لـرزد و يـا تنـديس درد بي‌شمـار است ايـن، نمي‌دانم طبيب دردهـا از درد طاقت سـوز مي‌نالـد و يـا دلـداده‌اي دل بيقـرار است ايـن، نمي‌دانـم نـگه در حجلـه‌ها مـي‌دوزم و از خويـش مي‌پـرسم شب وصل است يا هجران يـار است ايـن نـمي‌دانم براي هفت گل پرپر شدة خانوادة دوستان عزيزم منصور و دکتر فرامرز شاهرخي که در آسانة بهار 75 در تصادف جادة اصفهان - شيراز به پايان سفر رسيدند .-  کرج 8/1/1375