خُرمُوَه فِکر و خيالِت دِ سـرِم وا نِمُـووه تو بهشت مِني و مثـل تو پيـدا نِمُــووه صد بِهار بي تو بيا ، صد تا بِهار بي تو رُوِه چي بِهاري که وا تو مي رَت و ميِ ما نِمُـووَه کِرَجَم پُر دِ گل و چشمَه و باغ و چمنَه اما سِي مِه گوشِه دو سِراو شهوا نِمُـووَه آو حُوض کوثر و زِمِزم و سر چَشمه حيـات چي گُلِسون و کِيُو تـو ، گـوارا نِمُــووَه اَر سِي مِه کاخِي بَسازَن چارستونش دِ طِلا و قَشَنِي کُـرِن و کَپَـر و کَـولا نِمُـووَه بِرارو هيچ رِنُ و هيچ دَني دِگوش دل مِه مِثل شاينه شکيُ وَ هِه بِنـا بِنـا نِمُـووَه تِيرون و تِيرونِي واي قافله حُورُ و پري او کُلِنجَهِ دِ وَرِ خوش قـد و بالا نِمُـووَه و که دِي حال و هوا نِي ، نُوِونَه مِه چي مُووِم گُپِ هيچ که شِيري وا گُوِتنِه حلوا نِمُـووَه نِمِي حام سِفـرهِ دِلمِـه تِـه هَمه وا بَکِنـم غم دِيرِيت پُـرِ چَشيامَـه وُ حاشـا نِمُـووَه نَـه دِ پِيري کِه دِ دِيري دِلوَروُن تـو دلـي چـي دِل نـازِکِ مِـه تـارِک دُنيـا نِمُـووَه شهر اُوسِه خُرّمُ وايسهِ خِـرُوِم ، خُـرومُووَه دِل مِه دَ اُو چُنو کِـه تونِـه مِيـها نِمُـووَه دِغريوي وا غريوَهَ آشنايي مُشکِلَه قِلا ژيـلُه و قنـاري جـاشو يـه جانِمُـووَه هيچ کسِي و خاک خوش ، چي خُرمُوويي و خُرمُووِه ايقَـه دلبستـهَ و پابَـن و خاطرخا نِمُـووَه سِي اُو ماهِي که دِ آو دِيربيهَ هيچيِ وِ خدا مِثـل دَنّ آو و چِـي دِيِنِـه دريـا نِمُـووَه دَس خُوم ني ، دِ غريوِي دِلم آرُوم نِمي رَه غَريَوه وا مِن و تو هُم دلُ و هُم سا نِمُـووَه چَنِي خُووَه جَم بُوييم ، چارِهِ اِي دَردِ بَکِنيم رِفيقُـو شُتُـر سُـواريِ، دوُلا دوُلا نِمــووُهَ بُويي مُو ، بَخَنِيمُو تا کُلِ دُنيا بِه يي نَن تـا بِـرارُو بِرارَن، خُـرمويي تَنيـا نِمـوُوهَ خُرمُـوهَ دِلـم ميـها بـارِ بَـونِمُ و بيـام بِي رِفيقُون قَديم مِه يِي نم امّا نِمـوُوَه خيلي يا وَصفِ تُونِه کِرِدنَه، امّا چِي شَباب شـاعري اِي هَمَه شوُرِيدَه و شِيدا نِمـوُوَه کرج 15/10/1383 برگردان به فارسي 1 ـ خرّمآباد فکر و خيالت از سرم جدا نميشود ـ تو بهشت من هستي و مانند تو پيدا نميشود 2 ـ ا گر صد فصل بهار (بدون اينکه با تو باشم) بيايد و اگر صد بهار بي تو برود ـ مثل آن بهاري که با تو مي آمد و ميرفت نميشود. 3 ـ کرج هم پر از گل و چشمه و باغ و چمن زار است ـ امّا براي من مثل يه گوشه از سراب شاهآباد تو نميشود. 4 ـ آب حوض کوثر و زمزم و آب حيات ـ مثل آب گلستان و کيو (دو چشمه پرآب خرّمآباد) تو گوارا نميشوند. 5 ـ اگر براي من کاخي بسازند با چهار ستون طلايي ـ به زيباني سياه چادرها و کولا (سايبان هاي چوبي و برگي) تو نميشود. 6 ـ برادران هيچ آهنگ و هيچ آوازي براي گوش دل من ـ مانند شاينه شکي و هه بِينا بِينا دل انگيز نميشود. 7 ـ تهران و تهراني و اين خيل مانند حور و پري آن ـ- به زيبايي آن دختر نيم تنه مخملي پوش خوش قد و بالاي تو نيست. 8 ـ کسي که در حال و هواي تو نيست نميداند من چه ميگويم ـ دهن هيچ کس با گفتن حلوا شيرين نميشود. 9 ـ قصد ندارم سفرة دلم را پيش همه باز بکنم ـ چشمان من پُر از غم دور افتادن از توست و اين حاشا نميشود. 10 ـ نه از پير شدن بلکه به خاطر دوري از تو و دلبران تو هيچ دلي ـ مثل دل نازک و شکنندة من دنيا را ترک نميکند. 11 ـ شهر آن زمان زيبا و خرّم و اکنون خراب شده من خرّم آباد ـ ديگر براي دل من آنچنان که تو را ميخواهد ميسر نميشود. 21 - در ديار غريب با بيگانگان آشنا شدن مشکل است. کلاغ و قناري با هم سازگاري ندارند. 13 ـ هيچ کس به سرزمينش مانند مردم خرّمآباد به خرّمآباد ـ تا به اين اندازه دلبسته و پابند و خاطرخواه نميشود. 14 ـ براي آن ماهي که از آب دور افتاده به خدا قسم هيچ چيز ـ مثل صداي آب و ديدن دريا خوشايند نيست. 15 ـ دست خودم نيست، دلم در غربت آرام نمي گيرد ـ مردم شهر غريب با من و تو هم دل و همسايه نمي شوند. 16 ـ چقدر خوب است که جمع بشويم و اين درد را چاره کنيم ـ رفقا شتر سواري که دولا، دولا (تنها به گفتن)درست نميشود. 17 ـ با هم گفتگو کنيم، با هم بخنديم تا تمام مردم دنيا ببينند ـ تا برادرها احساس برادري دارند خرّمآبادي تنها نميماند. 18 ـ خرّم آباد دلم ميخواهد بار سفر را ببندم و به سوي تو بيايم ـ امّا ميبينم که ديگر بدون دوستان قديم اين کار مقدور نيست. 19 ـ خيلي از گويندگان به توصيف تو پرداختهاند امّا مانند شباب ـ هيچ شاعر ديگر اين همه شوريده و شيداي تو نميشود.