بهشت خاک وطن

← بازگشت به فهرست اشعار

بـه کوهپايـة البـرز، گرچـه دلشــادم هنوز ديـده بـه دنبـال خـرّم آبـادم همان کـرانة حُسني که دل رُبـود از من بـه شوق ديدن او تا که چشم بگشـادم همان مکان عزيزي که مادرانه نـواخت چو سـر به دامن مهرش به ناز بنـهادم همان ديار دلارا که دست من بگـرفت به کودکي چو پدر، تا به پـاي استـادم گـر ادعاي من ايـن است، شهر من ز ازل بـهشت خاک وطـن شـد، مگيـر ايـرادم تنم مهاجر بي‌جان و جان من آنجاست بـه جان رسيده تني، آشيانه بـر بـادم کسي سخـن به زبـان دلم، نمي‌گويـد جـدا ز جمع رفيـقان خويـش افتــادم به چشم شـوخ شکـر شاهدان شيرينـش که من شکستـه پـر و بـالتر ز فـرهـادم در آن ديار تو گـويي که بهـره بردار از نسيـم صبـح نشـابـور و شــام بغـدادم جـدا ز جـرعة جـانبخشي از گلستـانش مــي طَهـور نسـازد ز غصـــه آزادم زلال چشمـة گـرداب و طـرف شـاه آباد هـواي زمـزم و کـوثـر زدايـد از يـادم به فصل سرد خزان زنـدگي ز سر گيـرم بــهار خُلد بـرين گـر رسـد به فـريادم ز هجــر روي دلاراي دل ربـايـانــش بـه جمع دلشدگان، شـاعرانه نـاشـادم کمنـد عمـر، کمـانـي نکـرد، سـرو مـرا شـکار زخمـي آن چشـم‌هــاي صيـادم قسم به لُـر، به لُرستان به اسب و تير و تفنگ بــه زادگــاه من و خوابـگاه اجـدادم ز شهر خرّم و آبـاد و آشنـاي شبـاب به هـر کجـا کـه روم سـاکن غم آبـادم