به ياد پرويز راشدي

← بازگشت به فهرست اشعار

پرويز رفت، مهربان بود و صميمي، دلش از جنس بلور و نگاهش که خبر داشت، ز رقصيدن نـور چـهـرة مـردمي و قـامتِ مـردانـة او طـرح تلفيـق فروتـن صفتي بود و غـرور مظهـر کامـل آراستـگي بـود و وقـار او که مي کاشت به دل با نگهش بذر سرور دور امّـا نـه ز احـوال رفيقـان قديـم او که نزديکتـرين بـود به آييـن حضـور کمتـر از خسرو افسانه‌اي عشـق نـداشت بزم پرويزيش از شادي و شيريني و شور بـا محبت به دل جمع رفيقـان جـا داشت او که سرشار بُد از عاطفه، احساس، شعور بـرق لبخنـد بهـاري، ز لبـش، دور نگشت در خزان روزتـرين فصل غم انگيـز عبـور گفت از درد و ننـاليـد، ز سنگينـي آن گر چه مي‌سوخت چنان پاره آتش به تنور داد از آن درد غريبي که چنين بـاز نمود قفل لب از دهن بستـة آن سنگ صبـور رسم سرو است، که استاده، ز پا مي‌افتد سـرو ما نيز نگرديـد، از اين قاعـده دور دور از زادگـه خويشتـن، آرام گـرفت با دل پاکتـر از برگ گلش، در دل گـور کار دنيـا همه بـر چيدن بـزم طرب است بي خرد آن که کند تکيه به جاه و زر و زور به خدايي که نمرده است و نميرد، هـرگز و جز او نيست ز نوشيدن اين مي معذور رفت پـرويـز، ولـي خاطـرة شيـرينش نشـود تـا نفسي هست، ز خـاطـرها دور دگر آن موي سپيدش، نه، که آن قوي سپيد بال زن نيست بر آن صورت سرشار سرور من دعا مي‌کنم اي دوست، به دستت برسد از کف ساقي کوثر به جنـان جام طهـور تـو که از يـاد خدا دور نبـودي، نشـوي دور از دايـرة لطـف خداونـد غفـور رفتي و ياد تو چون ياد خوش دور شباب هست بـر لوح دل دلشدگانت، مسطـور کرج 9/7/1379؛ زنده ياد پرويز راشدي زاده شده در شهر خرّم آباد و بزرگ شده در محلة باباطاهر، محلة رشد و پرورش من بود تحصيلات ابتدايي و دبيرستاني خود را در زادگاهش دنبال کرد در نوجواني و جواني از ورزشکاران برجسته شهر بود در وزارت دارايي استخدام و به تهران منتقل و تا پايان عمر در تهران اقامت داشت در رفاقت بسيار گرم و صميمي و پايدار بود ياد و نامش گرامي باد.