چگونه ميتوان توصيف کردن، حجم ماتم را به آساني سرودن، کي توانم، وسعت غم را سخن از سوگ يک، ده، صد، هزار انسان نمي دانم که ديده کوچ بي گاه هزاران تن به يک دم را به هنـگام طلـوع صبـح آن آدينة خونين غروب اختران غرق در خون گشتة بم را ز سنگين بودن اين درد طاقت سوز، مي بينم به زير افکنده سر از شرم، مرهم دار و مرهم را قلـم را بغض تنگي در گلو پيچيده، نتواند به تصـوير آورد، ابعـاد ايـن داغ مجسّم را ندارم تاب ديدن، لابلاي سنگ و خشت و گِل تـن نازکتر از بـرگ گـل انبـوه آدم را که را ياراي آن باشد، کزين پس دور گرداند غبار از چهرة اين خطة پيچيده درهم را تعجب نيست در ميلادش اَر، داغ مسلمانان کشاند بر صليب غم، دل عيسي ابن مريم را چگونه باورم باشد، زمين با لرزشي اندک شکست اينسان غرور ارگ پابرجا و محکم را چگونه با چه تمهيدي توان ترميم بخشيدن بگردانم چگونه، اين شکسته جام بيجم را بهار بم، پس از اين سيلي سخت زمستاني کجا بيند دگر، آن روزهاي سبز و خرّم را دريغا برق چشم باغبان، ديگر نمي بيند به روي برگ سبز نخل، رقص نور شبنم را در اين اندوه ملّي، جاي آن دارد که در ايران نه سه، سي روز و سي شب سر به زير آريم پرچم را شباب از شدّت سر درگميهايش، نميداند کجا را ميسرايد در غزل، غم را و يا بم را کرج بعد از ظهر روز فاجعه جمعه 5/10/1382