دُرودي ميفرستـم از ره دور بـه فـريـاد عـزيزم در نشـابـور ببخشايم گر از فيـض حضـورت مـرا جـور زمانـه کـرده معذور به دل مشتـاق ديـدارم، دريغـا نميگـردد بسـاط ديدنـت جـور اسيـر بـازي ايـن روزگارم نـدارم با زمانـه پنـجـة زور خـدا روح بلنـد مادرت را نمايـد غرق در دريـايي از نور بهشتي باد آن مادر کـه عمـري تـرا با نور ايمان کرد محشـور ز درگـاه خدا خـواهم که پوشد تـرا بر تـن لبـاس شادي و شور نـگـردي دور از دورِ شبـابت ز دور دلگـرانيـها، شـوي دور کرج 31/6/1387