اين شهر شب گرفته، به تن رخت نور داشت آبي، به بوي عشق و به رنگ بلور داشت بـم بود و خوشههاي رطب، باغ پرتقال بم بود و سينه اي که در آن بزم سور داشت بـم بود و ارگ بر سر پا ايستاده اش ارگي که خاطرات زمانهاي دور داشت بـم بـود و کوزهاي که هميشه، پر آب بود بـم بود و نان گرم که در هر تنور داشت ايـن تـل خاک، خانة دلهاي گرم بود ايـن نخل سر به زير، زماني، غرور داشت روزي کـه رفت، در تـن آن، روح زندگي همـراه بـا اميـد، جـواز عبـور داشت اينجـا حصـار گـريـه و آه و فغـان نبـود يادش به خير، خنده هم، اين جا حضور داشت روزي ميـان کـوچه و پسکوچههاي شهر ميخوانـد بيخيال، جواني که شـور داشت اين طفـل پـا شکستـه، پـريشان، پريده رنگ روزي کنـار مـادر و بـابـا، سـرور داشت چون جلوة شباب شد از دست، بي شکيب شهـري کـه مـردمان هميشه صبـور داشت کرج نيمههاي شب چهارشنبه 10/10/1382 گرامي باد ياد خواننده پرشور شهر بم ايرج بسطامي