براي دوست ديرينم زنده ياد عبدالله جمشيدي (شمع)

← بازگشت به فهرست اشعار

ديده از ديـدن رخسار جهـان جمشيـدي بست تـا جـاي بگيـرد به جنـان جمشيـدي تاستـاند صلــة طبــع خــدادادي را در جنـان از کف بخشنده آن جمشيـدي خاطرم هست، که در انجمن شعـر و ادب بود در کار ‌سخن، نادره خـوان جمشيـدي دلنشين بـود غزلـهاي تَرَش، زيـرا داشت سر پيـري خبر از طبع جـوان جمشيـدي خـرم آبـاد مـرا عاشق و دلبـاخـته بـود دل نمي کنـد از اين درّ گـران جمشيـدي بهر دشت و دمنش نغمه سـرايي مي کـرد داشت تير سخني خوش به کمان جمشيـدي انس با مدرسه و لـوح و قلم داشت از آن مي گرفت از نفس مدرسه جان جمشيـدي بـر جوانـان وطن درس ادب مي‌آمـوخت تا به سر شور و به تن داشت توان جمشيـدي زان سبب با نفسي چون نفس صبح بهـار راه مي‌بست بـه بيـداد خـزان جمشيـدي تا کـه گـردي ننشينـد به رخ لاله و گل باغبانانـه به دل بُـد نگـران جمشيـدي خـار بنشست زِ رنجـوري تـن بـر دل او تا چنان رفت چو گل جامه‌دران جمشيـدي نغمه مرغ بهشتي چو به گوشش برسيـد داد از دست به يکباره عنـان جمشيـدي شمع گرديد و ز سر تا به قدم سوخت، شباب بهـر بـالنـدگي نسل جـوان جمشيـدي