اوايل گل زرد است و ابتداي خزان نشستهام سرتختي، کنار آب روان طلوع هفتة آخر، ز ماه شهريور غروب ماه فرودين ز فصل تابستان محال شهر کرج، جانب محمد شهر در انتهاي خم و پيچ جادة رَزَکان به باغ خرّم گردوي شهر مشکين دشت که آيتي ز بهشت است و جلوهاي ز جنان به زير چتر درختان، کشيده چادرها کنار حوض و لب جويها، گل و گلدان چراغها به مثل چون ستارگان سپهر ز شاخه هاي درختان سبز، آويزان خنک نسيم فرحبخش باد صحرايي دمد چو روح مسيحا به جسم غمزده جان نشستهانـد بـه گـرمي کنـار يـکديگـر به گوشه گوشة اين بزمگاه خُرد و کلان طلايـه دار شب از جانب افق پيدا غروب جمعه عيان است و قرب وقت اذان نبسته طرف از اين روزهاي روحاني چه زود يک دهه بگذشت از مه رمضان صـلا بـه سفـرة افطـار، از مؤذن پير رسـد بـه همـرهي بـادهاي سـرگردان به روي سفره، در اطراف کاسههـاي حليم پنير و چايي و خـرما و مغز گردو و نان به رسم مردم ما، اندکي پس از افطار زمان خـوردن شـام آيـد و حواشي آن به روي سفـره، در اطراف ظـرفهاي پلـو کبـاب و گـوجه و ليـمو و جـوجة بـريان يـکي به رفـع نـياز و يـکي به کار نماز يکيست فارغ از اين هر دو خرّم و خندان يکـي گرفتـه سرش را، ز بـوي تنباکو يکـي نهـاده لبش را، به لـولة قليان ز ميوه گر خبري نيست، بستني امّا کند نبودن انواع ميوه را جبران صداي ساز بلند است و هم صدا با آن به حال نغمه سرايي است، نغمه خوان جوان به خاطرات گذشته، کشانَدَم، امشب نوا و شور و همايون، سه گاه و اصفاهان ترانههاي رفيعي و قاسم جبلي صداي دلکش و پوران، نواي گرم بنان ز کُرد و تُرک و لُر و گيلکي و تهراني زهر دري به در آرد، ترانه اي به ميان ز سوي ديگر اين بزم، کودکي کم سال به رقص جلب نظر کرده است از همگان اگرچه بزم تماشايي و دل انگيز است به گونهاي که نيايد به هيچ شرح و بيان به حيرتم ز چه رو ميکند جدا، امشب حضور حسّ غريبي مرا ز هم سفران حضور حسّ غريبي، که در تمامي عمر هميشه حايل من بوده است با دگران ميان جمعم و حال و هواي تنهايي ز من به طرز عجيبي ربوده برگ امان هميشه گوش به زنگ و هميشه چشم به راه هماره خانه به دوش و مدام دل نگران به دور پيري و عهد شباب مينگرم شکسته خاطر از اينم، به تنگ آمده ز آن کرج مشکين دشت، باغ گردو جمعه 22/6/1387 يازدهم رمضان