اي ديـاري که ترا، خسته و ويران، کردند مردم خـوب تـرا، خوار و پـريشان کردند اين چه رازيست، که از روز ازل، نام ترا خانة درد و غم و ناله و افغان کردند زورگويان جهانخوار، به کام دل خويش بيگنـاهان تـرا، بـيسر و سـامان کردند گردش روز و شبان را، به سيه کاريشان بهر کاهيدن هستي تو، سوهان کردند خانـمانسوز تـر از بوي غم و بـاد خـزان در تـو يغماي گل و لاله و ريحان کـردند خانـه بـر دوشـي و آوارگيِ خلـق تـو را مَـثَـلسـايـر انـدوهسـواران، کـردنـد خاک ويران شده ات را، به ستم، از همه سو آزمـايشگه نـابـودي انـسـان، کـردنـد خلق زحمتکش و پرطاقت و محجوب ترا هدف حملة ديو و دد و شيطان کردند نونهالان ترا، چون ني نالان، از درد داسها دور زِ دامان نيستان کردند گرگها آن همه ناکرده گنه، کودک را راهي کوه و در و دشت و بيابان کردند پاي ناديده به خود کفش عزيزان تو را بوسه گاه خَسَک و خار مغيلان کردند پيرزنهاي ترا، مُوي کَنان، مويَه کُنان پيرمردان ترا، سر به گريبان کردند کودکانت نچشيدند، به جز شوري اشک اين چنين زخم جگر سوز تو، درمان کردند بـا گـرانسنگتـرين، فتنـه بـرانگيـزيها مرگ را بهر جوانان تو آسان کردند خلق دلسوخته از داغِ عزيزان تو را بيخبر از دل شاد و لب خندان کردند جا نيـاني که، نکردند، مگـر مشـق جفا جور را در حق تو، تا بُن دندان کردند سروهاي همه از بار غم اُفتـان تـرا مثل بيـد لب جـو، لاغر و لرزان کردند رمقي نيست ترا، بر تن پُر پينه و زخم با تو، آن را که سزاوار نبود، آن کردند شهرهاي همه سرزنـده و سرسبـز ترا چون خزانديدهترين مـزرع ويران کردند فيض ديگر نتوان بُرد زِ فيض آبادت غارت فيـض تـو با لعلِ بـدخشان کردند به مزاري که شرفگاهِ شريف من و توست بلخ را بيخردان بيسر و سامان کردند قلعه نـو، کهنـه از اين کهنه ستمکاران شد بادغيست بـري از لاله عـذاران کردند با ميان تو که خود طرفه بهشتي دگر است خالي از خاطرة حـوري و غلمـان کـردند چـه نکردنـد بگو، بـا تـو و چاريکارت باز گو ز آنچه که با پهنة پروان کردند گشت گرديز تـو از بيم عدو جاي گريز پکتيا را بـه يد جـور پريشـان کردند رخت شادي نتوان ديد، بر اندام تخار طالقان را به ستم طعمة توفان کردند جوزجان، جان به لب از جور جفا کاران شد روز را تيره تر از شب به شبرغان کردند شيهه رخش به گوش دل رستم، نرسد منع تهمينه، ز ديدار سمنگان کردند کُله برداشته است از سر کلات، عدو چهرة زابل از اين ضايعه، پژمان کردند ز من اي باد صبا، نامه به محمود، رسان گو به غزنين تو يورش دد و ديوان کردند چنچران چنگ غم افتاده به سيماي خوشش غُور را غارتيان، يکشبه ويران کردند فارياب است، که فرياد کنان، ميگويد جور در حق من اين قوم، فراوان کردند نيست جز آتش اندوه فرا روي فراه خِطه را خاک غم و غصه و حرمان کردند کام قُندوز تو شد تلخ، ز بس خلق وِ را بگرفتند و ببستند و به زندان کردند کابل از کابليان تو تهي گرديده است درد را همسفر مردم بغَلان کردند گرد ماتم به جمالِ اسدآباد نشست زآنچه با ميمنه و لوگر و ميدان کردند رخت بر بست جلالت، ز جلال آبادت جانيان جسم تو را بي رمق از جان کردند حرمتِ شهر هرات تو، شکستند و جفا در حق خواجه و آن روضة رضوان کردند نيمروز تو شب آيين و به رنج است ز رنج گرگ را سينه دَرِ سفره لقمان کردند يورش آورد عدو جانب لشکرگاهت آتش جنگ در اين خاک فروزان کردند چتر غم سايه زده بر سرِ کاپيسايت آرزو رفته به بادش، چو اُروزگان کردند هيرمند تو، هماغوش هريرود غم است رود را نيز در اندوه تو، نالان کردند سنگر حمله به دامان و در و دشت تو را بام هندوکش و بابا و سليمان کردند خوانت ارزاني اميال جهانخواران شد بهره بردند از اين نعمت و کفران کردند غرب وحشي و صَفِ لشکر غارتگر شرق خائنانه همه در خاک تو جولان کردند بين اقوام تو، بس تفرقه انداخت، عدو که به هر گوشه، گروهي ز تو طغيان کردند بارها عهد ببستند، ولي، ديـر نبود روزگاري که همه، پشت به پيمان کردند از خدا بيخبران چهرة شيطاني خويش در تهاجم به تو، با زور نمايان کردند پُشت منشور حقوق بشر، آن قوم پليد رُخ ضِدّ بشري بود، که پنهان کردند بنشستند و ببردند و بخوردند و تو را آتش افتاده به جان، برة بريان کردند هيچ مسلم به خدا، در حق کافر، نکند آنچه آن قوم به انسان مسلمان کردند همـه گفتند و نـوشتند، ز تنـهايي تـو همه بـا حـرف غم و رنج تو، عنوان کردند دل بر حال تو نسوزاند، ز بيگانه و خويش همدلي با تو فقط مردم ايران کردند هنري مردي از اين سلسله، بسم الله گفت خلق لبيک به لب، روي به ميدان کردند مزرع سبز حمايت زِ ترا با دل و جان مهر ورزان وطن، عاطفه باران کردند خلق، همراه شکوفا شدن طبع شباب عشق را با گُلِ ايثار، نمايان کردند منظور از هنري مرد عزت اله انتظامي هنرمند پيشکسوت است که در زمينة دادخواهي مردم افغانستان موثر بود کرج 9/9/1380