از زنده ياد مهدي سهيلي

← بازگشت به فهرست اشعار

گذر کردم به گورستان ياران به خاک نغر گويان، گل عذاران همه آتش بلا و نغمه پرداز دريغا در گلوشان، مُرده آواز بسي ساقي که خود افتاده مدهوش همه گُل چهرگان با گِل هم آغوش عجب بزمي، که آهنگش خموشي است نه جاي باده و نه باده نوشي است نهي گر گوش دل را بر سرِ سنگ بر آري ناگهان آه از دل تنگ گل اندامانِ زير سنگ خفته در آغوش خموشي تنگ، خفته نه بانگي در گلوي نغمه سازان نه جاني در تن گردن فرازان غلط گفتم، در اين غم خانه غوغاست نشان عاشقي در بي نشانهاست بسي بلبل که در گِل نغمه خوان است قفس هاشان زِ جنسِ استخوان است به گِلها خفته گُلها دسته، دسته به دست ساقيان، جام شکسته همه گُل پيکران، پائيز ديده سهي قدان همه قامت خميده عروسان را مغاکي، حجله گاهي مبارک بادمان، اشکي و آهي همه آهو وشان، گيسوکمندان نکويان، دلبران، مشکل پسندان پري رويانِ عاشق داده بر باد همه شيرين زبان کشته فرهاد خط بطلان به هر مجنون کشيده بسي دلداده را در خون کشيده گل اندامانِ از گُل با صفاتر به لبخندي، ز جان هم، پر بهاتر همه در زير سروي، پاي بيدي ولي، نه آرزويي، نه اميدي سيه چشمانِ شيرين کارِ دلبند که جان بخشيده‌اند از يک شکرخند به خدمت خوانده فراش صبا را نديدندي زِ غفلت، زير پا را نگاه مستشان هر سو فتاده هزاران خانمان بر باد داده همه سيمين تنان، شيرين سخن‌ها به زير سنگ و گِل، تنهاي تنها به خاک افتاده، گيسو داده بر باد چه شد آن نازها، اي داد و بيداد بيا بنگر که ناز آلوده‌ايم، ما به غير از استخوانها، سوده‌ايم ما کجا رفتند آن افسانه سازان چه شد آهنگ و مهرِ دلنوازان کجا رفتند، مرغانِ چمن‌ها چه شد آن بزم‌ها، آن انجمن‌ها خموشي را نگر، آوازها کو کجا شد نغمه‌ها، آن سازها کو چه جاي نغمه، در ياران نفس نيست ز خاموشي، تو گويي هيچ کس نيست دل شاد و لب خندان کجا رفت هنرهايِ هنرمندان کجا رفت چه شد غوغاگريهاي شبانه قناري‌ها خموشند از ترانه نه آوايي نه فريادي نه سازيست به پيش پايشان راه درازيست صداي سازشان آواي مرگ است نثار خاکشان خشکيده برگ است هم آناني که در خلوت خزيدن عجب برگي هنرمندانه چيدن چو مي‌خواندم خطوطِ سنگ‌ها را در آنجا يافتم خاک صبا را صبا، آن نغمه ساز آتشين درد که دلها را به تاري شاد مي کرد صبا در نغمه‌ها، فرمانروا بود که زلف زهره، در چنگ صبا بود به خود گفتم که آن تابنده دُّرکو به چنگش نغمة بوي شتر کو مرا بر خاک و قنديلي گذر بود که روي سنگ او نامِ قمر بود قمر، آن عندليب نغمه پرداز زني هنگامه در هنگام آواز اگر در بوستان لب باز مي‌کرد ميان بلبلان اعجاز مي‌کرد قمر روزي که در کشور قمر بود کجا او را از اين منزل خبر بود نه آوازي نه بانگي نه سروري گسسته استخوان در خاک گوري در آن وادي که اقليمي مخوف است قمر تا روز محشر در کسوف است به زير سنگ ديگر داريوش است که مست افتاده و در گِل خموش است ز خاطر رفت عشق و يادگارش همان روزي که بودي زهره يارش کنار خويشتن رعنا ندارد که در گِل عاشقي معنا ندارد شوي تنها نشيني، يار او کو کجا شد نغمه‌اش، گلنار او کو در انگشتان محجوبي نوا نيست ز انگشتش به جز خاکي به جا نيست طرب سازي که خود سازش شکسته بر آن گرد فراموشي نشسته ولي گويي که از او مي شنودم من از روز ازل ديوانه بودم سماعي را، سماعي نيست ديگر چراغش را شعاعي نيست ديگر به گوش ما نوا از گور او نيست طنين نغمة سنتور او نيست به جاي ضرب تهراني زِ باران صداي ضرب خيزد، در بهاران ز رگباري که بر اين سنگ ريزد به هر ضربت صداي ضرب خيزد ز يک سو صبحي افسانه گو بود که سنگ کهنه‌اي بر روي او بود صدا زد بندي اين خانه ماييم چه شد افسانه‌ها، افسانه ماييم تو هم از اين حکايت، قصه سرکن رفيقان را از اين منزل خبر کن ميان سفره‌ها، گورِ بهار است فراموش خانه‌اي در لاله زار است نواي مرغوايش با دل تنگ برآمد از دل خاک و دل سنگ که ما رفتيم و بس جانانه رفتيم خمار آلود از ميخانه رفتيم تو اي مرغ سحرها، ناله سر کن به بانگي داغ ما را تازه‌تر کن اگر اکنون ملک افتاده در بند بخوان با ياد او شعر دماوند منم پاييزي و نامم بهار است دلم بر رحمت پروردگار است ز سويي تربت مسرور ديدم توانا شاعري، در گور ديدم سخن سنج و سخن دان و سخن يار ولي چون نقطه‌اي درخط پرگار به پيري خاطري بس شادمان داشت به روز تلخ، شکر در دهان داشت بخوانم قصه‌اي زان پير استاد که با طبع جوان داد سخن داد يکي گفتا ز دوران نا اميدم که مي‌رويد به سر مويِ سپيدم من از موي سپيد انديشه دارم که بر پاي جواني، تيشه دارم بگفتم اين خيالي ناپسند است جواني آهوي سر در کمند است کمندش چيست شوق و شادماني چو گُم شد زود گم گردد جواني جواني دوره‌اي از زندگي نيست که چون بگذشت نوبت آيدت زيست جواني در درون دل نهفته است جواني در نشاط و شور خفته است چو بيني ديـر خـواب و زود سيـري جهـانت مي‌کنـد آگه زِ پيـري در آنجا چون رهي را خفته ديدم دلم را از غمش آشفته ديدم به ياد آمد مرا روز جدايي که رفت از شمع چشمش روشنايي دگر درناي او شور عسل نيست کنون در شاعري ضرب المثل نيست به خود گفتم چرا از اين غزل ساز ميان خفتگان برنايد آواز برآمد ناله‌اي از پردة خاک شنيدم از رهي اين شعر غمناک الا اي رهگذر، کـز راه ياري قدم بـر تـربت ما مي‌گـذاري در اين جا شاعري غمناک خفته است رهي در سينة اين خاک خفته است به شب‌ها شمع بزم افروز بوديم که از روشن دلي چون روز بوديم کنـون شمـع مزاري نيست ما را چـراغ شـام تـاري نيست ما را سراغي کـن زِ جـان دردنـاکي بـرافکن پـرتوي بـر تيـره خـاکي بنـه مرهم ز اشکي، داغ ما را بـزن آبـي بر ايـن آتش، خـدا را ز سوز سينه بـا مـا همرهـي کن چو بيني عاشقي يـاد رهـي کن به نزديک رهي خاک فروغ است تو گويي آن همه شهرت دروغ است پس از عصيان، اسير افتاده در خـاک مغـاکي تنـگ با ديـوار نمنـاک تولّد ديگر و مـرگش دگـر بـود ولي از ايـن تـولّـد، بي‌خبـر بـود که ميلادي دگر باشد پس از مرگ روان‌ها را سفر باشد پس از مرگ تماشا کن که ايرج لال لال است خموش از آن خروش و قيل و قال است شکسته دست يزدان خامه‌اش را ز دلها برده، عارف نامه‌اش را کجا رفت آن سخن‌هاي بدآموز چه شـد آن چـامه‌هاي خانمانسوز همان روزي که صـاف و سـاده بـودم دم کريـاس در ايستـاده بـودم کنـون ايرج بگـو آن ماکـذا، کـو نشـان از آن زن و تـرياک‌ها کـو دريغ از ايـرج و طبـع خداداد که در راه پـريشان‌گويي افتاد بـدا بـر مـا که تـن در گِل بمانـد بـه ديـوان گفتة باطل بمانـد خوشا هجرت از اينجا با دل پاک که همچون گُل نهندت در دل خاک خوشا آن کس که چون زين ره گذر کرد بـه اقليـم نکـوکاران سفـر کـرد خوشا با عشق حق در خاک رفتن بــدا پـاک آمـدن، ناپـاک رفتـن توضيح در خصوص سرودة بالا در سال‌هاي آخر تدريسم در دبيرستان دهخدا شهرستان کرج دانش‌آموزي داشتم که خود را از اقوام نزديک زنده ياد، گرانمايه شاعر تواناي معاصر مهدي سهيلي معرفي مي‌کرد يک روز در کلاس درس ادبيات سرودة بلندي را به من داد و عنوان کرد اين شعر از آخرين سروده‌هاي مرحوم مهدي سهيلي است و مدعي بود که دستخط شاعر است و قبل از اينکه جزء آثار ديگر سهيلي به چاپ برسد شاعر دار فاني را وداع گفته و به رحمت ايزدي پيوسته بود لازم است عرض کنم که من تمام آثار زنده ياد سهيلي را مطالعه نکرده‌ام و نمي‌توانم صحت يا سقم اظهارات آن دانش آموز را تأييد يا تکذيب کنم آنچه مهم است اين است که با خواندن اين شعر حال عجيبي به من دست داد از شعر خوشم آمد، بر آن شدم که به بهانه کوچ بي بازگشت سهيلي احساس و انگيزة خودم را در قالب ابياتي بر سروده مرحوم سهيلي بيفزايم. آنچه به دنبال مي‌بينيد و مي‌خوانيد حاصل اين شور و حال شاعرانه است. چو مي‌خواندم من اشعار سهيلي به گفتن هم مرا افتاد، ميلي که ميراث سخنگو، جز صدا نيست سخن گفتم، که هستي را بقا نيست سمند زندگاني پُرشتاب است نيم مغرور، گر نامم شباب است جوان و پير محکومان مرگند که مرگ و زندگي چون باد و برگند به دنبال جواني پير ساليست به پيري بدر دل بستن، هلاليست زمستانيست بي‌برگشت پيري صعودي نيست در اين سر به زيري به دنبالش بهاري نيست ديگر اميدي، انتظاري نيست ديگر نيرزد دل به هر دلخواه بستن چو باشد در پي آن دل گسستن سهيلي نغز پردازي قَدَر بود به دنياي سخن، صاحب هنر بود سري در شاعري، پرشور و شر داشت توان و تاب و طبعي بارور داشت قدح گردان هر ميخانه او بود حريف عاقل و ديوانه او بود در ميخانه را او باز مي‌کرد سخن را با ظرافت ساز مي‌کرد صدايش گرم و گيرا، محفلش بود به هر جا بود، همراه دلش بود به دنياي ادب گنجينه‌اي داشت پُر از دُرّ معاني، سينه‌اي داشت عجب حس و عجب حال خوشي داشت عجب روز و مه و سال خوشي داشت گمان مي‌کرد با او بخت يار است در اين مهمانسرا، او ماندگار است سخن از هر دري بسيار پيوست بنادلخواه او هم، دم فرو بست سهيلي آن سخن پرداز نامي چه با خود برد از اين زندگاني خموش افتاده او هم ديرگاهيست تو گويي در محاق افتاد ماهيست جدا از آن همه کار و کتابش به زير سنگ، سنگين برده خوابش دراو هم جام خاموشي اثر کرد به دنياي فراموشي سفر کرد ولي نه، او نمي گردد فراموش نمي گردد چراغ عشق خاموش هماي عشق در بند قفس نيست به هر جا هست دور از دست رس نيست کسي کز عشق دارد بهره ماناست خط دلبستگي تا هست خواناست خوشا آنان که با عشق آشنايند به‌هرحالي در اين حال و هوايند دمي در دل ربودن گرم‌ دارند دلي در مهر ورزي، نرم دارند خوشا آنان که گفتند و نوشتند به جا گنج سخن از خويش هِشتند به اين دنياي فاني دل نبستند زِ پا بند تعلق را گسستند چو از بهر زمين خشک باران دوا بودند بهرِ درد داران به پاي ظالمان سر خَم نکردند زِ مردي يک سرِ مو کم نکردند خوش آن سروي که برپاي ايستاده است عصاي دستِ از پاي اوفتاده است خوشا آنان که عاشق کيش بودند فرشته خوي و خيرانديش بودند اگر دارندة مال و منالند به فکر مردم بشکسته بالند مکان دارند گر در کاخِ شاهان کنند انديشة بي‌سرپناهان به راهي غير راه حق، نرفتند به جز بهر رضاي حق نرفتند به مردم با محبت تا نمودند گره از کار بسته، وا نمودند شراب وصل از ساقي گرفتند به مستي مُزِد مشتاقي گرفتند رها از چه و چون و چند بودند به آيين وفـا پابنـد بودند چنان از جلوة اين باده مستند که تا نامي زِ هستي هست، هستند هنـر در کار ايثار آفريدند هنرمندانه گُل از شـاخه چيدند به پايـان سفـر آگاه بودنـد رفيقان را چراغِ راه بودنـد زِ دنيا بهرة باقي گرفتند چنين جام از کفِ ساقي گرفتند خوشا آنان که اينسان زيست کردند نشانِ نيستي را نيست کردند از آنان آنچه برجا ماند، نام است بـراي عشق ورزيدن پيـام است خوشا در زندگي اين گونه بودن به نيکي گوي سبقت را ربودن خوشا با ياد حق در گور خفتن بدا از خيل خوبان دور خفتن