از خراباتي رفيق عهدشبابم، همايون کرمانشاهي

← بازگشت به فهرست اشعار

در ديار شعر ما باشد چه بي‌همتا شباب کرده با اشعار شيوايش به پا غوغا شباب شعر نابش عطر گلهاي بهاران را دهد بکر مضمون غزل هايش بود زيبا شباب مات و مبهوتم براي اين غزل‌ها، از کجا مي‌کند اين واژه هاي تازه را پيدا شباب او نهاده پشت سر، امروز را با شعر خود در ادب اين سان جلو افتاده از فردا شباب وصف نتوانم کنم اين شاعر ارزنده را شعر هستي را به‌آساني کند معنا شباب هرچه از اين شاعر اهل صفا گويم کم است عارفي باشد به دنياي سخن والا شباب شکر يزدان سال‌ها، يار همايون بوده است در رفاقت هم بود چون شعر پا برجا شباب هوشنگ عقيقي «همايون کرمانشاه» ؛ 27/3/1371 غزل محبت آميز بالا را استاد همايون کرمانشاهي در حق بنده عنايت فرمودند که متاسفانه در آستانه سال 76 شمع وجودش براي هميشه خاموش گرديد و با آن دستگاهي که به زحمت صدا را از حنجرة بسته‌اش بيرون مي کشيد در انجمن شعر و ادب کرج در تاريخ بيست و هفتم خرداد 71 شخصاً قرائت کردند. يادش گرامي و مزارش پر نور باد. به همايون کرمانشاهي با سپاس در پاسخ غزل پُر مِهرايشان نازم به تو و مهر و وفاي تو، همايون بر پاکي احساس و صفاي تو، همايون در گفتن شعر و غزل ناب، نيامد مردي که زند تکيه به جاي تو، همايون عطر سخنت بس که دلاويز، نگويم فرياد ز به گرفتن ناي تو، همايون هر لحظه که ياد آيدم از ساحل کارون افتد به دلم باز هواي تو همايون دل ، خوش به تماشاي جواني و جنون بود خرّم تر از آن، شوق لقاي تو همايون شعرت شرر انگيزتر از شور شباب است نازم به تو و طبع رساي تو، همايون هوشنگ عقيقي متخلص به همايون کرمانشاهي غزلسراي توانا و خوش ذوق متولد 1312 در شهر باستاني کرمانشاه که با کمال تأسف در سال 1376 به دنبال سالها بيماري که منجر به عمل جراحي حنجره و قطع صداي او گرديد در کرج دار فاني را وداع گفت. دوستي نزديک و برادروار من و همايون کرمانشاهي سابقه‌اي متجاوز از چهل و پنجسال دارد از سال 1348 که من براي تحصيلات دانشگاهي به اهواز رفتم با همايون در محافل ادبي شهر و از طرفي به خاطر همکاري در آموزش و پرورش آشنا شدم و اين آشنايي که به صميميت پايدار مبدّل شد تا آخرين دقايق عمر همايون ادامه داشت در سال 1373 که پاي من در جريان ساختمان‌سازي شکسته شده بود و همايون به ديدنم آمده بود به محض ديدن پاي باندپيچي شدة من و عصايي که به آن تکيه داده بودم اشک در چشمانش حلقه بست در حالي که دستم را مي‌فشرد في البداهه ابياتي سرود که بيش از سه بيت آن را که در ادامه مي‌نويسم به خاطرم ندارم کرج 30/7/1371 الهي ترا پا شکسته نبينم چنينت به خانه نشسته نبينم شباب همايون و اهواز و کارون ز پا دردت اينگونه خسته نبينم شوم کور تا پاي استاد خود را گرفته گچ و باند بسته نبينم در 12/10/75 در جمع دوستان شاعر در کرج باز هم بنده را مورد تفقد قرار دادند و فرمودند. آفتاب پر فروغ شعر ايران شد شباب آفرين چون برترين شاعر به دوران شد شباب خاک پاک خرّم آباد است بر او مفتخر شاعران مملکت را بهتر از جان شد شباب غزلي درد آلود از همايون کرمانشاهي به گاه پيريم ياد جواني مي‌دهد رنجم فزون از گفته، درد ناتواني مي‌دهد رنجم عصا تنها رفيق راه من در زندگاني شد ولي با اين همه، قد کماني مي‌دهد رنجم همه از من گريزانند در اين آخر عمري به حدّ مرگ اين نامهرباني مي‌دهد رنجم شدم از زادگاهم دور و در غربت گرفتارم غم تنهايي و بي خانماني مي‌دهد رنجم شده گوشم کر و پا لنگ و چشمانم نمي‌بيند همه يک سوي درد بي زباني مي‌دهد رنجم نه بتوانم کنم کوچ و نه بتوانم که بنشينم خـدايا ماتـمِ بي‌آشيـاني مي‌دهـد رنجم در اينجا هيچکس آگه زِ احوالم نمي‌باشد همايونم که بي نام و نشان مي‌دهد رنجم بعد از عمل جراحي حنجره و قطع صداي اين شاعر توانا و اين دوست ديرين روزي که به ديدن يا به تعبير بهتر به عيادتش رفته بودم در حالي که سعي داشت دردها و نگراني‌هاي خود را مخفي نگه دارد، با دستگاهي که کنار گلويش قرار مي‌داد اين غزل شيوا امّا دردناک را برايم خواند که من اين غزل را به همراه چند غزل ديگر او در کتاب باغ ارغوان چاپ کردم. به اين مضمون غزلي در همدردي با دوست ديرينم همايون کرمانشاهي همايون شکوه‌هاي جان شکارت مي‌دهد رنجم شکايت از گـزند روزگارت مي‌دهـد رنجم به ياد صبح نخلستان سبز ساحل کارون غم پهلو گرفته در کنارت مي‌دهد رنجم ز غربت گفتي و داغ دلمرا تازه‌تر کردي غريب آهنگ دوري از ديارت مي‌دهد رنجم ز فرياد نگاهت خوانده‌ام فصل سکوتت را خزان سايه افکن بر بهارت مي‌دهد رنجم چه زود اي گل اسير برگ‌ ريزان خزان گشتي خليده بر دل و بر ديده خارت مي‌دهد رنجم کجا شد نغمة داوودي مستانه مستانت صداي خستة بشکستة تارت مي‌دهد رنجم خراباتي رفيق روز و شبهاي شباب من غم پنهان و اشک آشکارت مي‌دهد رنجم قرائت آن غزل با آن حالت و آن دستگاه ناخواسته و يادآوري شور و حال گذشته و خاطرات بسيار سالهاي آشنايي با هم به گونه‌اي منقلبم کرد که بعد از ترک او ساعت‌ها به خود نيامدم شب بعد در خلوت خود با زمزمه غزل همايون غزل فوق را سروده و به او تقديم کردم. خبر کوچ همايون به ديار باقي خبـر داد بـا درد ايـن آگهـي ز مـرگ همايـون کرمـانشهي به جـز اشـک در ماتم دوستان نمـانـده است در پيـش پايـم رهـي و سرودم ادب بـاز بـا غم هماغـوش شـد چـراغ شب شعـر خـاموش شـد زِ پـا تـا بـه سـر سـوخت در بزم دل غـزل بي‌همايـون سيه پـوش شـد و در فرازي از چکامة بلند« مرا ياد کنيد» که در صفحات 289 تا 295 دفتر شعر «سايه اي در غبار» آمده از او اين چنين ياد کرده‌ام بنويسيد، فرو بسته لب از شکوه، شبي کوله بار غم غربت بر دوش، پاي تا سر شده آب مثل شمعي خاموش جام هستي عقيقي بشکست، و غزلساز همايون عزيز، به رفيقان سفر کردة ديگر پيوست . به هر حال همايون کرمانشاهي هم به کاروان رفيقان سفرکرده پيوست آگهي کوچ او را به در و ديوار ديدم دوبيتي هاي بالا را سرودم