آذربايجان

← بازگشت به فهرست اشعار

نازم اين خاک گرانقدري که همسنگ زر است مهد مرداني غيور و لايق و دانشور است شاهـدم تـاريخ ايـران است، آذربايجان بهر حفظ حرمت ايران، نخستين سنگر است آري آذربايجان در موج خيز حادثات کشتي در کام طوفان وطن را لنگر است گاه رزم بي‌امان با خصم دين، هر آذري باقري با غيرت و ستارخاني ديگر است از پس اعصار، پنداري در اين دشت و ديار آتش آذرگشسب عشق دامن گستر است مي رسد انگار، فرياد قزلباشان به گوش کاين در و دشت و دمن گور هزاران کافر است در حقيقت جان ايران است، آذربايجان گرچه اين اندام را در صورت ظاهر سر است آذري تنها نه در پيکار با خصم وطن بلکه در ميدان علم و معرفت نام آور است خاک اين وادي عجين گرديده با عشق علي بي‌گمان هر سينه اي، سيناي مهر حيدر است گلشن رازي که از انفاس محمودش دميد شاهبازان سپهر عشق را بال و پر است چشم دنياي هنر، مانند پروينش نديد آنکه طفل عشق و احساس و وفا را مادر است حيف از آن اختر که عمرش مثل گل کوتاه بود گرچه تابان تا ابد چون ماه و مهر خاور است بُرد از اين وادي به سوي هند قند پارسي صائب آن کو نقل او شيرين تر از نُقل تر است راستي را در مقام صائب صاحب سخن هر کجا نازک خيالي هست مات و ششدر است از ارس تـا مـاوراي خـاک آذربايجان شعر گوياي سهند و سيد و ساحر، سر است من نمي‌گويم ز صابر، شهريار اينگونه گفت اين يکي صابر ز جمع شعر گويان برتر است بانگ قطران آيد از سويي و از سوي ديگر نغمة ياهوي شمس الحق به گوش جان در است شمس آن پيري که ملّاي بلند آواز روم با همه عِز و شرف در پيشگاهش چاکر است نقد معني نخبه صرافي چو خاقاني نداشت آنکه طبعش دُرّدانش را يمِ پهناور است او ز شروان آمد و خاقان شهر شعر شد بر سرير معرفت تا هست صاحب افسر است نيک بختي را چه کس ديده است مثل اوحدي اين سعادت را به دوران جام‌جم روشنگر است صحنه پردازي نبيند چون نظامي روزگار شاهد اين مدعا آن پنج گنج گوهر است نغز گويان قصة شيرين فراوان گفته‌اند ليک شيرين نظامي از همه شيرينتر است گر نگويندش خداي شاعران نقشبند فاش ميگويم در اين فن آخرين پيغمبر است با کدامين واژه بايد شهريارش را ستود شهرياري کو به وصفش هر کلامي ابتر است شهريار آن پادشاه کشور شعر و سخن آن که ديوان ادب را تا ابد زيب و فر است حيف از آن شاعر که در کوي خموشان خانه کرد گرم پويي بود، دردا خاک سردش بستر است گفتم از شعر و تو خود داني که آذربايجان سرزمين فرش و نقش خط و دين و باور است گر نباشد کفر، مي‌گويم سرانگشت رسام يک سرو گردن ز سر انگشت ماني برتر است قصه را کوتاه سازم، بهر پرهيز از ملال گرچه بر اين پهنة آبي هزاران اختر است اردبيل اکنون به ماه آذر هفتاد و يک ميزبان جمعي از گويندگان کشور است عاشقان جمعند و مي‌بينم شراب بيخودي سرخوشان را از خُم شيخ صفي در ساغر است مجلسي برپا به تکريم از مقام منزوي است همزمان اين بزم روحاني به ياد انور است گرچه مستغني ز توصيف‌اند، مردان خدا يا مسّلم قدرشان در پيشگاه داور است هر کجا با خواندن اشعار اين نام آوران سينه اي مي سوزد و دستي ز ماتم بر سر است يادشان از خاطر ياران نمي‌گردد جدا تا سخن از کربلا باقي در اين بوم و بر است غير ذکر نامي از آنان مرا مقدور نيست شأن مردان خدا ز اين گفته ها بالاتر است راستي در بزم ارباب سخن شعر شباب مُهرة ناقابل آوردن به کان گوهر است چکامه فوق زماني سروده شد که به اتفاق جمعي از شعراي صاحب نام کشور دعوت شده بوديم براي حضور در کنگرة بزرگداشت دو شاعر پرآوازة آذري زبان انور اردبيلي و منزوي اردبيلي اردبيل 6/9/1371