با نگراني از مشاهدة تخريب باغات جهانشهر کرج و تبديل آنها به اماکن اداري و مسکوني سروده شده است آخر چه کسي گفت، خدا نيست در اين شهر افسوس که گوش شنوا، نيست در اين شهر يا هست اگر؟ ناله، رسانيست، در اين شهر شهريست پر از رنج و پر از درد و پُر از داغ با اين همه، يک دار شفا نيست، در اين شهر کس نيست در اينجا، که ز قانون نزند دَم وين نيز، به جز بادِ هوا نيست، در اين شهر در ديدة مجموعة قانون شکنانش حرفي و حديثي، زِ حيا نيست، در اين شهر با اين همه بيداد گر و اين همه بيداد نامي به جز از دادسرا، نيست، در اين شهر در حرف، همه آيت و آيينة صدقند هنگام عمل، غيرِ ريا نيست، در اين شهر دست همه آماده، پي بستنِ عهد است عهدي که بر آن عهد، وفا نيست، دراين شهر از شوميِ نَفس و نَفَس داعيه داران راهي به اجابات دعا نيست، در اين شهر آمـاجگـه تـيـر، ز هـر دَر کـه ببـارد جز مردم بيبرگ و نوا نيست، در اين شهر پژواک صدا، گرچه برآيد زِ دل سنگ حتّي، خبر سنگ و صدا نيست، در اين شهر آن دست، که با همّت مردانه بگيرد دستي ز يک افتاده ز پا، نيست، در اين شهر همدردي و همسايگي و عاطفه و عشق معلوم نگرديد، چرا نيست، در اين شهر اندازة يـک بال مگس، اهـل هنـر را سوگند به جان تو، بها نيست، در اين شهر از درد، چه با مردم بيدرد توان گفت اي دوست، کسي را غم ما نيست، در اين شهر از سنـگ بر آيينـه زدن، سنگدلان را تا بوده و تا هست، اَبا نيست، در اين شهر اي دوست، به جان تو که با اين همه دشمن از بهر من و بهر تو، جا نيست، در اين شهر هرکس که به ماندن بودش ميـل، گزيرش جز پيروي از راه خطا، نيست در اين شهر تا شب نرسيده است، بيا تا بگريزيم تعجيل کن اي دوست، صفا نيست در اين شهر تا طايفـة بيهنـران بـر سـرِ کارنـد جاي اُدبا و شعرا، نيست در اين شهر از کس نشنيـديم، کـه بـيپرده بگويـد با اهل قلم، جور روا نيست در اين شهر روي سخنم با همة دلشکنان است اين چيست؟ که درد است و دوا نيست در اين شهر اي بي خبران از خطِ پاداش و مکافات آخر چه کسي گفت، خدا نيست در اين شهر زان روز بترسيد که اين خلق، بگويند اي راهزنان، جاي شما نيست در اين شهر زان روز بترسيد که پيش آيد و بينيد درد است به هر جاي و دوا نيست در اين شهر يا رب رسد آن روز که گويند و ببينيم يک بام و دو صد گونه هوا نيست در اين شهر هر چند همه، شيفتة شعرِ شبابند او را صله، جز نقد بلا نيست در اين شهر