ساقيا جام دگر ده که خمارم امشب بي نصيب از مي لعل لب يارم امشب آرزوها همه در گور دلم جا کردند گل پژمردة بي برگ و بهارم امشب ابر غم سايه به صحراي خيالم زده است طاقتم نيست به خود وامگذارم امشب غرقم آنگونه به گرداب غم و درد و بلا که به غير از بط مي چاره ندارم امشب کاش ميداشت خبر، لعبت ليلي وش من که به صحراي جنون يکه سوارم امشب خرمن عمر مرا گرچه به آتش زد و رفت غير نامش نبود شعر و شعارم امشب آنکه يک عمر چو پروانه به دورش گشتم کاش ميبود چراغ شب تارم امشب شاهد و شمع شبستان شبابم او بود سر به دامان که، بي او بگذارم امشب خواب ديدم، باز آن چشمان خواب آلود را چون به خاک افتاده ماهي، خواب ديدم رود را در شعاع گردش چشمش به دام انداخت او لحظههايي چند، اين اندوه نامحدود را خواب ديدم روح مي بخشد به لبخندي مليح آن سراپا ناز، باز اين جسم غم فرسود را خواب ديدم موج درياي دو چشم آبي اش پيش پايم ريخت، باز آن گوهر مقصود را خواب ديدم آمد و از خاطر من دور کرد در حساب عشق، سوداي زيان و سود را نازم آن برق نگاهي، کاينچنين بيرون کشيد از دل اين کندة دور از بهاران، دود را کاش مي ديدند، در هنگام بيداري شباب مردم چشم تو، آن چشمان خواب آلود را