کنار سنگ مزارت رسيدهام، برخيز قدم بنه به سر هر دو ديدهام، برخيز بگير دستم و بار دگر بلندم کن که زير بار فراغت خميدهام، برخيز به پشت پرده هر قصه، غصهاي دارم پي شنيدن هر ناشنيدهام، برخيز پدر، ز بعد تو در روزهاي تنهايي هنوز پشت و پناهي نديدهام برخيز ببين چگونه به پاي دل از پريشاني هزار تار به غفلت تنيدهام برخيز از آن دمي که جدا گشت سايهات ز سرم پدر، ز ساية خود هم رميدهام برخيز به مهر و ماه و زمين و به آسمان سوگند که بي تو رنج، فراوان کشيدهام برخيز به چشم کودک نوپاي خود نگاهم کن کنون که پيرم و قامت خميدهام برخيز نگاه کن ثمر باغباني خود را چو برگِ جامه به تن بردريدهام برخيز ز باغ مهر تو هر چند ميوههاي لذيذ به کام ديده و دل کم نچيدهام برخيز من از دعاي تو خوشتر، دوا نميخواهم مريض عقرب دوران گزيدهام برخيز زِ پشت پرده، پدرجان مرا تو ميبيني گمان مکن که تو را من نديده ام برخيز هميشه ساکن قاب نگاه من هستي نه ميروي ز دلم، ني زِ ديدهام برخيز نشد شبي که نگويم براي رؤيت روز تو اي ستارة صبح و سپيدهام برخيز تو نيستي، به که دل خوش کنم، به دل تنگي ز زادگاه خودم دل بريدهام برخيز به بوي آن که دلم را دمي به دست آرم پرنده وار به سويت پريدهام برخيز به عزم آنکه به بزم شباب برگردم به شهر خاطرهها پر کشيدهام، برخيز