گر به زير پا سرير و گر به سر ديهيم نيست در بر صاحب سريران هم، سر تسليم نيست پادشاه کشور فقريم و خرسنديم، ما سهم درويشان، به غير از اين به هفت اقليم نيست ما ز دل خار تعلق را به دور افکنده ايم در تن ما زين سبب، يک غدة بدخيم نيست سيل سهم از ثروت سرمايهداران ميبرد ما نداران را ز توفان يک سر مو، بيم نيست از بت و بتخانه و بتگر به تنگ آمد دلم بت اگر باقيست ما را دست ابراهيم نيست مِهر مُرد و مردمي مُرد و وفا مطرود گشت هيچ جا امّا نشان از مجلس ترحيم نيست در شگفت از مبحث فقر و غنايم، کز ازل اين معمّا همچنان در حوزة تفهيم نيست فقر در ما جمع و منها شد ز جمع ديگري ضرب هم گاهي به کار آيد ولي تقسيم نيست زندگي، گر زنده بودن بود، پس ما را چرا زين دو در اين روزگاران، نيم هست و نيم نيست بهر هر حرف و حديثي، هفتهاي باشد شباب عشق را جايي چرا در خانة تقويم نيست