گر چه در کتمان راز خويش، کوشيدم در آن شب لحظهاي چشم از دو چشمانت نپوشيدم در آن شب عشق را لاجرعه با سوز عطش، تا بي نهايت از زلال جاري چشم تو نوشيدم در آن شب دير گاهي بود با شور و شعف، بيگانه بودم برق چشمانت جوانم کرد و جوشيدم در آن شب با چنان لبخند رؤيايي، سکوتم را شکستي تا چنان درياي طوفاني خروشيدم در آن شب تا بلوغ عشق بر احساس ترسم فايق آيد از دو پستان شهامت شير دوشيدم در آن شب دل به درياي شباب و شور و شيدايي سپردم حرف چشمت را به گوش جان نيوشيدم در آن شب