کاروان عمر را بر جاي گردي مانده است کارواني را به لبها، آه سردي مانده است ره به فروردين هستي زد، خزان زودرس زان همه گلهاي رنگين برگ زردي مانده است در مصاف تلخ کاميها، سپر انداختيم خاطري غمگين ز بعد هر نبردي مانده است مات و سرگردان ميان کوچه باغ يادها آرزو گم کرده اي، دلخسته مردي مانده است در حقيقت آنچه مي بينم زدوران شباب آه سرد و رنگ زرد و نقش دردي مانده است