چشمانت

← بازگشت به فهرست اشعار

چنانم در کمين هوش بنشستند چشمانت که بر من راه را از شش جهت بستند چشمانت بر امواج نگه بردند تا اعماق توفانم مرا يک دم دلارامي نيارستند چشمانت من و موج نگاهت قصة ماهي‌ست با دريا ندارم بيم طوفان گر چه بد مستند چشمانت کماني گشت گر بالاي من معذور مي دارم مرا شد طاق طاقت تا که پيوستند چشمانت به جز روي نکويت رو به سوي ديگر آوردن حرامم باد تا هستم من و هستند چشمانت به چشمم قدر چشمان خمار دلشکاران را به فتواي نگاه ناز بشکستند چشمانت تعجب نيست گر مي سوزم و خاموش مي‌ميرم صدايم را به صحن سينه در بستند چشمانت شباب انگار از قول تو مي فرمود لاهوتي دلم را بي سبب آزرده و خستند چشمانت