من جدا از کاروان مهر و ماهم روز و شب بيگنه زنداني بخت سياهم روز و شب اي رفيقان تا به يادم هست بي خاتون عشق شمع بزم بارگاه اشک و آهم روز و شب من ز پا افتادم و گمگشته ام، پيدا نشد هرزه پويي خسته، در اين کوره راهم روز و شب درد را فرياد ميکردم ولي نشنيد، کس چون صداي بغض آوازي به چاهم روز و شب با خطايي آشيان خويش را بر هم زدم خانه بر دوش همان يک اشتباهم روز و شب اي دم بي غم به سر بردن، دم ناديدني تشنه مي گردد به دنبالت، نگاهم روز و شب سيل غم را کوه بودم، حال مي بيني شباب پيش پاي هر نسيمي کم زکاهم، روز و شب