آنجا که دوست، دشمني آغاز ميکند اندوه، در به خانة دل باز ميکند قطع اميد ميشود از رجعت بهار فصل سکوت نغمة غم، ساز ميکند وقتي که روزگار، ندارد سر وفا حتي اجل به ديدن تو، ناز ميکند زآنجا که يار، عقرب جرار ميشود احساس و عشق و عاطفه، پرواز مي کند در مرگِ مردمي است، که مردي به شامگاه بـا چـاه ماجراي غم، ابراز ميکند تا مشت وا کني ز رياپيشگان، شباب لب بـاز کن، کلام تـو اعجاز ميکند