پردة شرم

← بازگشت به فهرست اشعار

اي کاش، طرح جور و طريق جفا نبود رسمي به روزگار، به غير از وفا نبود ديو طمع به جلوه‌گري، در وجود ما يا پا نمي‌نهاد و يا زابتدا نبود در خواستگاه خـاطرمان قصـرِ آرزو بر پايه‌هاي سست هوسها، بنا نبود تـا لحظة حُضـور اجـل، سـدِ آبـرو تخريب از تهـاجم سيـل هوي نبود بر سينه‌ها غبار کدورت نمي نشست آثـاري از شکستن آيينه‌هـا نبود نان و نمک به سابقة سالهاي دور مي ماند همچنان و چنين بي بها نبود اين سان حصار حرمت پيران نمي شکست نسل جوان به دل شکني، آشنا نبود اي کاش در مدار تماشا، به هيچ حال چشمي برون زِ پردة شرم و حيا نبود اي کاش ملجاء توکّل انسان به روزگار برعکس آنچه هست به غير از خدا نبود طول مسير فاصله‌ها، بي حد و حساب بين جهيم فقر و جهان غنا، نبود نيرنگ و نابرابري و پز و پول و پارتي مشکل به کار آور و مشکل گشا، نبود گيرم که دين نبود، زِ آيين مردمي انسان در اين دو روزة هستي جدا نبود احساس بود و عاطفه و عشق و همدلي بي حرمتي به ساحت انسان روا نبود دردي دگر چو درد گذر کردن شباب در بارگاه عمر بشر، بي دوا نبود