دور بگذشت و شد از دست مجال من و تو دل نسوزاند خدا نيز به حال من و تو ما نبوديم، مگر، زندة زنداني غم همة هستي، ما بود وِبال من و تو قصة مشت به آهن زدن و بي ثمري است با قضا و قدر، اي دوست جدال من و تو به گمانم که مه و مهر، سيه پوش شوند روزي اَر دست دهد، شام وصال من و تو شد خزان از پي پاييز و به آخر نرسيد قصة هستي پر رنج و ملال من و تو به گناه نگهي از سر احساس، زدند تير اين مردم بيدرد به بال من و تو ساية عهد شباب از سرما گشت و نگشت يکدم آسوده ز اندوه، خيال من و تو