تا غرقِ نيازي سخن از ناز مگو از عشق برايم اي هوسباز مگو مشت تو به پيش دگران وا شده است زين بيش ز سر بستنِ اين راز مگو از آنچه که بارها برايم گفتي شد خاطرِ من خسته دگر باز مگو بازيچة دستِ هوسِ خويش شدم از سوز مزن دم، سخن از ساز مگو انگشت نمايِ دگران ميگردي راز دل خود را مکن ابراز، مگو با هر چه ترا بهره خدا داده بساز از حرص مزن دم دگر از آز مگو بر زخم دلم، نمک از اين بيش مپاش با مرغ گرفتار، زِ پرواز مگو بين من و تو قصه با پايان آمد اين آخرِ کار است، زِآغاز مگو با من که شدم شهره به آواره شدن از آن نگه خانه برانداز مگو با پير پريشان شده از کوچ شباب ديگر سخن اي الهة ناز مگو