يلدا

← بازگشت به فهرست اشعار

يلدا، شبي ز هر ‌شب ديگر درازتر شب‌ها به ناز مي‌گذرند، او به نازتر اين زنگي سياه که در بزم بي غمان باشد ز دلبران دگر، دلنوازتر هست از نگاه خسته دلانِ شکسته بال از هر شب سياه دگر، جانگدازتر يلدا بمان، اگر چه تو ماناترين شبي اين کلبه در به روي تو دارد، فرازتر در بنـد تاب مـوي بلنـد تـو نيستم پيـر زمان نديده ز من، پاکبازتر يلداي مو بلند لوندم، هميشه هست آغوش من به روي تو از هر که بازتر با من که شب شبيه تو بسيار ديده‌ام گردي اگر، فزونتر از اين نابسازتر من آن شباب شب زده‌ام کز دگر کسان هستم به ناز و غمزة تو، بي‌نيازتر مهمان ناخوانده درد پا و کمر از پا، به درم آوردند چه بگويم که چه آخر به سرم آوردند اين دو با فتنة ايام هماهنگ شدند اشک، نه خون به دو چشمان تَرَم آوردند دورم از دور گُل و لاله و ريحان کردند اين دو ناخوانده که خون در جگرم آوردند شاخ و برگِ شعف و شور مرا بشکستند به تماشاگه تير و تبرم، آوردند مثل يک شاخة خم گشتة افتاده به خاک خم نمودند و به زير از زبرم، آوردند روز، شب گشت به چشمم زِ فراوانيِ درد مرگ را نيمه شبان، در نظرم آوردند پر کشيدند چنان کورة آتش به تنم شرر و شعله به بال و به پَرَم آوردند از دياري که خبر داشت ز دوران شباب سوي شهرِ شب دور از سحرم آوردند