وقت تنگ است

← بازگشت به فهرست اشعار

اي آنکه به جز خطا، نکردي دامان خطا، رها نکردي با آن همه درس و وعظ و تعليم پرهيز، زِ ناروا نکردي عبرت نگرفتي از زمانه با خويش به جز جفا نکردي صد بار، سرت به سنگ آمد ترکِ هوس و هوي نکردي تا بود، اسير نفس بودي بر بارِ گنه، گنه فزودي اي بيخبر از خدا، حيا کن خود را به حقيقت، آشنا کن بِشکن بُتِ نفس و خودپرستي دل را متوجة خدا، کن کم بر سَر خلق بينوا، زن انديشه ز چوب بي صدا کن بنديست هواي نفس،بر پاي اين بند زِ پاي خويش وا کن برخيز، مجال سخت تنگ است با جهل، صلاحِ کار، جنگ است اي شيفته بر جهانِ فاني وي غَره به غُرة جواني هشدار، که مرگ در کمين است هر چند به دَهر، دير ماني با زور و زر و ريا يقين دان در پنجـة مـرگ، نـاتواني بگـذار قبـول حـق، بگـردي سخت است، جواب لن‌تراني بر خويش ستمگري، روا نيست خودبين، به حقيقت، آشنا نيست اي آنکه اسير خط و خالي بازيچة خواب يا خيالي تا چند، پي حَرام، گشتن گر حاصلِ نطفة حَلالي برغير خدا، نماز مگزار گر بندة حَيِ لايزالي اقدام به ترک معصيّت کن تا صاحب فرصت و مجالي صبح است و سپيده، بر دميده است برخيز، گه سفر رسيده است مست از مي روزگار، مخروش برخويش مناز و ناز مفروش افسار، بر اسب آرزو، زن زان پيش که ديگت افتد از جوش گر اشرفِ آفريده هايي تحصيل شرف، مکن فراموش اي غافل، اگر به خود نيايي روزي رسدت، تو را به سر، هوش کز دست تو، کار، برنيايد وز پاي تو، خار، درنيايد اي گشته مُطيعِ اَمرِ باطل وي از خود و از خداي، غافل پنجاه، برفت و پنج روزي مانده است و تو مانده، پاي در گِل دور است طريق و شب، دراز است وين خيل حراميانِ قاتل حرص و طمع و حسادت و کين اين صف زدگان در مقابل مگذار نهند بر تو داغي بگذار، به راه خود، چراغي آنان که به کارِ عشق فردند مَردند و عجب بزرگ مَردند سَر، بر سَرِ دار، پاي کوبان منصور وشانه، ره نوردند گر بند زِ بندشان گشايند زان ره که روند، برنگردند پروانة شمعِ بزمِ يارند اندوه کشانِ کويِ دردند پيمانه و شاهد و شرابند گلبوتة گُلشنِ شبابند