خواب هم امشب نمي آيد به چشمانم چرا سيرم از جان و نمي آيد به لب جانم چرا نقطة پايان ندارد، دفتر اندوه من دردمندي بي نصيب از فيض درمانم چرا روح حساس مرا حسرت اگر همسايه نيست هم نشين درد و هم آغوش حرمانم چرا سفرة مهر و وفا شد سينه ام اما نشد نوعروس آرزو يک بار مهمانم چرا بين من با شادکامي ها جدايي اوفتاد غم نمي سازد جدا دست از گريبانم چرا گر به بزم عشق مي سوزم همه شب تا سحر نيست يک پروانه پيدا در شبستانم چرا ياد ايام گذشته خون به چشمم مي کند من که خود ويرانگرم اکنون پشيمانم چرا نيستم گر وارث خون پريشان خاطران روز و شب هم صحبت و همراه ايشانم چرا با همه دلبستگي ها در ديار دوستان چون متاع کهنه اي بر طاق نسيانم چرا گر پريشاني ندارد راه در بزم شباب در بهار زندگاني برگ ريزانم چرا