سهم ما، جز خون دل خوردن ز خوان خويش نيست زان دلي در زندگاني چون دل ما ريش نيست ديگران را شهد در کام آيد و ما را شرنگ بهرة ما زين همه زنبور، غير از نيش نيست بيسبب دل را به فردايي دگر خوش کردهايم هيچ فردايي به از امروزمان در پيش نيست هر کجا رفتيم، صحبت از خودي و بيخودي است دست يکديگر فشردنها، فريبي بيش نيست دور تا در دست نا اهلان پر زور و زر است غير پاي پينه بسته، بهرة درويش نيست با همه دعوي دانايي، نميدانم، چرا شيوة اين قوم، جز بيگانگي با خويش نيست از در و ديوار، غير از شر نميبارد شباب خيرخواهي نيست در شهري که خير انديش نيست