مقام مُعلّم

← بازگشت به فهرست اشعار

نداند کس چو من معناي کار انبيايي را که من يک عمر تمرين کرده‌ام اين آشنايي را به هر تار سپيدم آيتي زين ماجرا بيني «شکسته استخوان داند بهاي موميايي را» گل باغ وفايم، گوهر درياي احساسم دليل راهم و دانم رموز رهنمايي را علي فرمود، عبد آن کسم کو داد تعليمم از اين منشور بگرفتم، جواز خودستايي را مرا با درس و بحث و دين و دانش الفتي باشد خدا از جمع ما ياران جدا سازد جدايي را به تشخيص بلاها گر طبيب حاذقي گشتم ز دارالعلم درد آموختم، درد آشنايي را اگر گنجينة دور جواني رفت از دستم به دست آورده‌ام نقد کلام کيميايي را ندانستند گر اهل جهان قدرم، خدا داند نبيند خاک بين، پرواز مرغان هوايي را مرا گر نيست بامي بيش، برف کمتري دارم خدا نستاند از من نعمت يک لا قبايي را ني‌ام با زنده گر شد زندگاني تلخ بر کامم که من تعليم دادم شيوة شيرين ادايي را اگر گشتم گرفتار هزاران درد، خرسندم که بر صدها جوان آموختم، درس رهايي را دمادم گر به رويم بسته شد در ، باز مي‌کردم به روي ديگران دروازه‌هاي روشنايي را چه غم دارم، ندارم گر کلاه خسروي بر سر به زير پاي آوردم، سرير پارسايي را خدا مُنعِم نمودستم به درويشي و خرسندي ز احوالم نشد غافل، بنازم اين خدايي را ز قدرم کم نگردد گر کسي قدرم نمي‌داند همان داند که خواهد داد پاداش نهايي را ظريفي دوش مي گفتم، که از روز معلم گو به او گفتم، رهاکن داستان بي وفايي را بود روز من آن روزي، که بردارند و بگذارند ز دوشم بار هستي، بر دلم شوق رهايي را شبابا گر جواني رفت پيري هم نمي ماند مخور تا ميتواني حسرت اين بي بقايي را کرج 1370